عزم سفر نمودهای از این سرا چرا !؟
تا کی زنم ز هجرتِ تو ، دست و پا چرا !؟
گفتی دلا ، که تا به ابد ، سر به زیر باش
سرگشته ات کنون شده سربه هوا چرا !؟
آموختم ز تو ، همه پیمان و عهد را
ای شهره ی وفا ، شدهای بی وفا چرا !؟
روزی که آمدی ، دلمان قندِ آب شد
آن هایهای خنده و این گریهها چرا !؟
ما ساکنانِ مانده به ژرفِ زمانهایم
بگسسته ای ز ما ، قل و زنجیرها چرا !؟
کردی مدد، تو ساهیِ گُم گشته راه را
سالارِ کاروان ، شدی از ره جدا ، چرا !؟
مقصودمان که کویِ نکو صولتان نبود
با خود کشانده ای ، حرمِ کبریا چرا !؟
آن ماهِ کهکشانی و ماه شما کجا
گشتم اسیرِ خالِ لبِ دلربا ، چرا !؟
مُهر سکوت ، ظلِّ مرامِ شما نبود
فریاد آمدی که روی بی صدا چرا !؟
رفتی و در فراقِ تو ، مویم سفید شد
این رو سیاه و منکرِ آیینه ها چرا !؟
آقای من ، دو دستِ مریدت رها مکن
وز سوزِ تو گدازه شوم بارها چرا !؟
جان دادهای و دعوتِ جانان ستودهای
کز مهر تو جهان شده حاجت روا چرا ؟
بیمارِ بی قراری معشوق بودهایم
این خیل عاشقان ، همه دادی شفا چرا ؟
آن عزّت و کرامت و این قهرِ سرنوشت
وین ثلمه بینم و نکنم شِکوهها چرا !؟
تنها به این امید ، سپیده رسد ز راه
عمری به انتظار و شبِ تارِ ما چرا ؟
تقدیرِ روزگار ، یدِ کردگارِ توست
بُودِ مهاجر و غمِ روحِ خدا چرا !؟
برگرفته از کتاب: ساقی مستان