به قلم استاد : م.پورسلطان
# گرمای خورشید در یکی از روزهای اردیبهشت ماه 61 از دیوارهای آجر خانه ای محقر رخت می بست. که زهرا خانم در حال شست و شوی حیاط خانه بود. چشمش به گونی پلاستیکی سفید رنگی افتاد که زیر یک میز چوبی در گوشه ای از حیاط قرار داشت. گونی را به زحمت و با دست های لرزان و بی رمق خود به طرف بیرون کشید و در حال باز کردن طنابی شد که دور گونی محکم گره خورده بود و انگار مایل نبود که تسلیم زورآزمایی بتول خانم بشه!!! بالاخره گره طناب باز شد زهرا خانم وقتی نگاهش به محتوای گونی افتاد به یکباره ضجه ای از اعماق دلش کشید و فریاد زد « وای پسرم ای کاش مثل تسبیح آبت می کشیدم و مثل جانماز جمع ات می کردم » که از هوش رفت .
گوهر خانم ، همسایه دیوار به دیوار در حال کوبیدن درب خونه بود که اهالی منزل در حالی که گریه می کردند در رو باز کردن و در همین حین چند همسایه دیگه هم به این جمع اضافه شدند. به کمک هم، زهرا خانم رو کشان کشان به اتاق بردند و به سر و روی او آب می ریختند.
چشم های بی رمق زهرا خانم به قاب عکس روی دیوار خیره مانده بود آهی کشید و گفت « عزیزم همیشه دلم می خواست یک کتانی خوب برات بخرم . قربون پاهای زخمی ات برم.
فضای خونه پر از غم و اندوه شده بود و همه در حال گریه کردن بودند.
شیون و زاری زهرا خانم آنقدر ادامه پیدا کرد که مجددا بی هوش شد.
# # #
درب خونه به شدت کوبیده می شد که زهرا خانم درب رو باز کرد . بیا تو پسرم ، باز هم دنبالت کردن ؟ !!!
آره مامان ، گاردی ها بودن ؛ به تجمع ما یورش بردند و همه رو با باتوم می زند و با سرنیزه ها شون تهدیدمون می کردند.
شرمنده ام مامان لنگه دمپایی ام دوباره درحال فرار از غافله جا ماند...
به یاد برادرم