از آن روزی که تنها بود زینب
امیدِ دشتِ غم ها بود زینب
در آن بازارِ شامِ دین فروشان
سکوتش را سخن ها بود زینب
به شهر آشوبِ بغضِ بی ترحّم
حریمِ امنِ زن ها بود زینب
همان شامی که جغدان خفته بودند
چنان استوره بر پا بود زینب
چو سرها بر نشانِ نیزه ها شد
سپه سالارِ سرها بود زینب
در آن شهری که وجدان کیمیا بود
وجودش چون مسیحا بود زینب
شبِ بدمستیِ بوزینه بازان
اسیری در بلندا بود زینب
اگر مردان زبان بلعیده بودند
خطیبِ شامِ یلدا بود زینب
به هر کُنجی که دادِ بی کسی داشت
بدونِ شک همانجا بود زینب
مهاجر کودکان با ناله گفتند
همه احوال با ما بود زینب
برگرفته از کتاب: دشت معرفت