باز امشب این قلم، با ما سرِ سودا ندارد
در نهادش هیچ نقشی، جز حقیقت جا ندارد
بی مهابا عقل و ایمان را پیِ خود می کشاند
گویدم زنهار، این ره، شاید و امّا ندارد
جایِ پای تیره اش الحق که روشن می نماید
لیک خاموش است، آخر سوی حق بلوا ندارد
سرفراز و راست قامت، صفحه ها را می نوردد
فاش می گوید سخن، وز گفته اش پروا ندارد
از حریم و حرمتش، در قلب قرآن می نویسد
تکیه بر نون والقلم دارد، به دل غوغا ندارد
رازهای سینه اش، حاشا به گورستان فرستد
وای از آن روزی که خلقی، گوش بر سرها ندارد
ترکه ای بی جان عجب، جان می دهد روح و روان را
شور می بخشد به عالم، گر چه اصلاً پا ندارد
دائماً می نالد از، دستِ قلم مزدان خائن
کاین خیانت در دو گیتی، بهره و عقبا ندارد
این خطوط نارسا، کو تا رساند حق مطلب
ای مهاجر این سیاهه، ره به دفترها ندارد