بیا با من همراه شو تا خسران يك روزمان را مرور كنيم. مرور كنيم تا شايد يادمان بيفتد كه چطور حرمت پدر را پاس نداشتيم...
چطور هر صبح حضور پدر را فراموش كرديم حتي به سلامي!
درِ را كوبيديم و از خانه خارج شديم بيآنكه براي سلامتيش دعا كنيم و صدقهاي بدهيم!
صبح تا شام با غرور كودكانه به هر سو گذر كرديم، دل به هركس سپرديم و از هركس مدد خواستيم غير او...
اما شب هنگام در آن تاريكي و تنهايي كه چارهاي جز بازگشت به خانه پدري نداشتيم همهي وجودمان پر از واهمه ميشد كه آيا عذر ما را پدر ميپذيرد؟ زير لب زمزمه ميكرديم كه پدر جان من ديگر جز اين خانه كجا بروم، اگر تو پناهم ندهي به كدامين منزل پا نهم؟ آنگاه كه با ترس و اضطراب به خانه ميرسيديم ناگاه ميديديم كه درِ خانه نيمه باز است و پدر پشت در ايستاده گويا اين بار هم او منتظر ما بود تا باز ما را در آغوش گرمش كشد و گويد « فرزندم چه خوب كه آمدي پيشتر منتظرت بودم »
آري اين است بخشش و بزرگواري پدري مهربانتر از پدر.
حال اي دوست بيا خود را از گردباد غفلت برهانيم كه بخشش و بزرگواري پدر هم حد و حساب دارد بيا پشيمان از كرده خويش پرده حيا را ندريم و بر اعمال خود بازنگريم و اگر نه حد گذراندن و نمكدان شكستن را بخشش سودي نميبخشد. بيا ما هم در برافراشتن پرچم حق و عدالتش ريسمانش را چنگ زنيم و هر صبح با او پيمان ببنديم و بخوانيم :
اللَّهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَةِ يَوْمِي هَذَا وَ مَا عِشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْدا وَ عَقْدا وَ بَيْعَةً لَهُ فِي عُنُقِي لا أَحُولُ عَنْهَا وَ لا أَزُولُ أَبَدا ...
«خدايا در صبح اين روز و تا زندگى كنم از روزهايم، براى آن حضرت بر عهدهایم، عهد و پيمان و تجديد بیعت مى كنم،كه از آن رو نگردانم،و هيچ گاه دست برندارم.»