«فاطمه هاشمی رفسنجانی» در سالگرد ترور پدر، خاطرات آن روزها را که به یاد میآورد، از جریانهای افراطی گلایه میکند و میگوید: همیشه و همهجا مردم و کشور از افراطیها ضربه خوردهاند.
خبرگزاری ایسنا: 36 سال از آن حادثه گذشته است اما یادآوری آن عصر جمعه هنوز هم برایش سخت است. با مرور جزئیات، اشک در چشمانش حلقه میشود و بریده بریده سخن میگوید. صورت خونآلود پدر را در اتاق که دیده، فقط جیغ میزده و به یاد میآورد که مادرش به او گفته «فاطی، الان وقت جیغ زدن نیست».
«فاطمه هاشمی رفسنجانی» در سالگرد ترور پدر، خاطرات آن روزها را که به یاد میآورد، از جریانهای افراطی گلایه میکند و میگوید: همیشه و همهجا مردم و کشور از افراطیها ضربه خوردهاند.
میگوید: این تفکر قبل از انقلاب بوده و حالا هم هست. امروز هم فشارها وجود دارد اما اصل قضیه مهدی، من، فائزه، محسن و یاسر نیستیم، بلکه پدرم است. به هر حال ایشان موضعگیریهای مشخصی دارد و بعضیها از این موضعگیریها خوششان نمیآید، اما پدر همیشه گفته به آنچه اعتقاد دارد، عمل میکند.
این گفتوگو در بنیاد امور بیماریهای خاص انجام شد؛ بنیادی غیردولتی که او هماکنون ریاستش را برعهده دارد.
شما در زمان ترور آیتالله هاشمی در خانه حضور داشتید. جزئیات آن حادثه را به یاد دارید؟
خرداد سال 58 بود. آن زمان که این اتفاق افتاد، من 18 ساله بودم. قبل از ایشان آقایان سپهبد قرنی و مطهری را ترور کرده بودند. مادر من هم خیلی نگران بود و دائماً به پدر میگفت خیلی مراقب باشید. اینها احتمالاً این کار را ادامه میدهند. برایم جالب بود که مادر همیشه به پدرم میگفت ممکن است در خانه هم بیایند و این کار را انجام دهند. خانه ما در زمین بزرگی بود، روبرویش باغ و دور خانه هم باز بود. اتاقی که پدرم در آن نماز میخواند و میخوابید مشرف به آن باغ بود. مادرم همیشه میگفت اینجا برای نماز نایست؛ شاید اینجا بیایند و تو را ترور کنند. پدر هم میگفت در خانه که کسی نمیآید این کارها را بکند! ما ساعات زیادی در خیابان هستیم اگر کسی چنین تصمیمی داشته باشد آنجا این را فرصت دارد. به هر حال همیشه این نگرانی در ذهن مادرم وجود داشت.
یک روز جمعه و یک هفته قبل از اینکه این فرد برای ترور پدر من بیاید، بطور مرتب با تلفن خانه تماس میگرفت و میگفت من نامهای برای آقای هاشمی دارم که میخواهم از شمال برای ایشان بیاورم. آدرس خانه را میخواهم. ما هم معمولاً هر کسی زنگ میزد و آدرس میخواست، میدادیم. فضا خیلی باز بود. به خانه میآمدند، کاری داشتند یا نامه میدادند. در طول زمانی که میخواست بیاید، چندین بار تماس گرفت. میگفت من آدرس را گم کردهام، کجا باید بیایم؟ باز راهنمایی میکردم و آدرس میدادم. زنگ در خانه را که زد، خودم در را باز کردم. خانه محافظ نداشت، دو جوان بودند که همیشه همراه پدرم بودند. حدود 18 سال داشتند. صبح همراه پدرم میرفتند و شب هم بر میگشتند.
در که زدند، در را باز کردم. دیدم خیلی مضطرب است. گفتم نامهتان را بدهید. جیبهایش را گشت و گفت نامه را جا گذاشتهام و یادم رفته بیاورم. موتور بزرگی داشت. شب که بابا به منزل آمد گفتم بابا به نظرم این آقا خیلی مشکوک بود. به شوخی گفت «شما همه را مشکوک میبینید». گفتم «کسی که چندین بار زنگ بزند و آدرس بگیرد و اینجا بیاید و بعد بگوید نامه را یادم رفته و نمیدانم کجا گذاشتهام، مطمئنم که آمده خانه ما را یاد بگیرد». پدرم به شوخی گفت «چیزی نیست. شاید یادش رفته نامه را بیاورد.»
جمعه بعد پدر و مادرم بیرون رفته بودند و من و همسرم هم در خانه نبودیم. حدود ساعت هشت و نیم بود که برگشتیم. من وضو گرفتم و به نماز ایستادم. در هال نماز میخواندم. اتاق پذیرایی یک طرف و اتاق خواب هم طرف دیگر بود و هال خانه وسط اینها قرار داشت. زنگ در خانه را زدند، در را باز کردیم. جوانی بود که میگفت از طرف فردی نامه دارم. اسم آن فرد به خاطرم نمانده است. به نگهبانان گفته بود که خودم میخواهم نامه را بدهم. پدرم هم گفته بود مردم را در کنار در معطل نکنید، اجازه دهید بیایند و نامهشان را بدهند. همانطور که آنها با هم صحبت میکردند، من نماز خواندن را شروع کردم. آنها به اتاق پذیرایی رفتند. من وسط نماز بودم که صدای «کمک، کمک» پدرم را شنیدم. نمازم را شکستم. صدای دلهرهآوری بود. من با حال بدی وارد اتاق شدم. دیدم پدرم با آن فرد گلاویز شده و از صورت پدرم خون جاری بود. مادر هنوز به اتاق نیامده بود.
آن فرد با کفش کتانی وارد اتاق شده و بر روی مبل کنار در نشسته بود. پدرم عادت داشت که مهمانان را به بالای اتاق راهنمایی میکرد و خودش روی آن مبل کنار در مینشست.
پدر از ایشان خواسته بودند بالای اتاق بنشیند؛ تا شروع به صحبت میشود، آن فرد اسلحهاش را بیرون میآورد. پدرم اسلحه را که دیده، مچ او را گرفته و با هم گلاویز شده بودند. اسلحه از دست او روی زمین افتاده بود. از صورت پدرم خون میریخت و نمیدانستم باید چه کاری کنم. فقط موی او را میکشیدم تا او را از پدرم جدا کنم. اتاق دو در داشت و من آنقدر حالم بد بود اصلاً متوجه نشدم مادرم چه زمانی وارد اتاق شده بود. در همین لحظه بود که همان فرد که آدرس را تلفنی میپرسید وارد اتاق شد. من از دیدن او خوشحال شدم و تصور میکردم به ما کمک میکند اما ناگهان او هم اسلحهاش را بیرون کشید و رو به پدرم گرفت. مادرم خودش را روی پدر انداخت. شنیده بود که مغز آقای مطهری را هدف گلوله قرار داده بودند سر پدرم را گرفته بود که نتوانند به سرش شلیک کنند. تیر از زیر دست مادرم رد شده و دستش را سوزانده بود.
من از حال رفته بودم و چیزی یادم نیست. مادرم میگفت تو فقط جیغ میزدی. هرموقع آن حادثه یادم میآید منقلب میشوم. مادرم گفت «فاطی الان وقت جیغ زدن نیست. بلند شو بابا تیر خورده و من دارم او را به بیمارستان شهدا میبرم. تو آقای مفتح را خبر کن.»
آقای مفتح از دوستان ما بود. آن دو نفر آخرین تیرهای خود را در راهرو شلیک کردند و رفتند. یکی از تفنگهایشان هم در اتاق بود. مادرم بلافاصله چادر سرش را روی شکم پدر که از آن خون بیرون میزد گذاشته بود. من متوجه اتفاقات نمیشدم و تنها صداها را میشنیدم. پدر را به کنار در منتقل کرده بود و نزدیک در، پسر یکی از همسایگان آمده بود و قصد کمک داشت. مادرم او را نمیشناخت و نمیتوانست به او اعتماد کند. آن فرد اصرار کرد که من از دوستان شما هستم و قصد کمک دارم. با دلهره سوار ماشین شده بود و به بیمارستان شهدا رفته بودند.
من قبل از اینکه به آقای مفتح زنگ بزنم، با بیمارستان شهدا تماس گرفتم. اورژانس تلفن را برداشت، گفتم که آقای هاشمی تیر خوردهاند و همین حالا به بیمارستان میرسند، لطفاً هرچه زودتر اتاق جراحی و پزشکان را آماده کنید. جمعه شبها این آمادگیها در بیمارستان نیست، به خصوص اول انقلاب که شرایط خاصی بود. اول فکر کردند مزاحم هستم و مسخره میکنم. تلفن را قطع کردند. دوباره زنگ زدم. با گریه گفتم «من دختر آقای هاشمی هستم. به خدا راست میگویم. پدر من را با تیر زدند. تو را به خدا دکترها را خبر کنید و اتاق عمل را آماده کنید.»
آن آقا حرف من را باور کرده بود و پروفسور سمیعی جراح را به بیمارستان آورده بودند. بعد از آن به شهید مفتح زنگ زدم و گفتم پدرم را ترور کردند. شما خودتان را به بیمارستان شهدا برسانید. ایشان همراه آقای دکتر زرگر به بیمارستان رفته بودند. من با دو برادرم در خانه بودم. محسن رفته بود برای دو محافظی که داشتیم از بیرون شام تهیه کند. وقتی به خانه برمیگشت مردمی را که در کوچه جمع شده بودند دیده بود، به او گفته بودند «آخوند محله را ترور کردند». محافظها هم آمده بودند، میگفتند به ما تیر بدهید تا به سراغ آنها برویم. گفتم «من تیر ندارم. تیر از کجا بیاورم؟» جوان بودند. یکیشان هم آنقدر ترسیده بود که گوشهای مخفی شده بود. من و مهدی و یاسر خانه بودیم. یاسر خیلی کوچک بود و به اتاق دیگری پناه برده بود. آدمهای کمیته به خانه ریخته بودند، چند آدم مسلح وارد خانه شده بودند و من از دیدن این وضعیت وحشت کرده بودم. یک دفعه دیدم زن عمو و پسرعمویم وارد شدند. آنها هم از این مسیر رد میشدند که شلوغی خانه توجهشان را جلب کرده بود و داخل آمده بودند. زن عمو، من و دو برادم را به خانه خود برد و بعد از آن به بیمارستان رفتیم.
پرده دیافراگم پدر پاره شده بود و تیر به کبدشان خورده بود. مادرم میگفت وقتی به اتاق عمل رسیدیم گفته دیگر نمیتوانم نفس بکشم. واقعاً به موقع رسیده بودند و در بیمارستان هم خدا را شکر که دکترها آماده بودند. بعد از آن گفتند تا دو سه روز احتمال خطر شدید است و نمیتوانیم قول بدهیم که اتفاقی نیفتد. در روزهای بعد در بیمارستان هم قصد انجام ترور داشتند اما نتوانستند موفق شوند.
با یادآوری خاطرات ناراحت شدید؟
حسی که آن شب داشتم، هیچ وقت نمیتوانم فراموش کنم.
بعد از آن پدر درباره این موضوع صحبتی با شما داشتند؟
ما خودمان یک سری از مسائل را دیدیم و متوجه شدیم. همیشه و همه جا مردم و کشور از افراطیها لطمه خوردهاند. اینها هم یک عده آدم جوان 17 - 18 ساله و کم سن بودند. رهبرشان هم طلبه 20 سالهای بود که اصلاً از نظر روانی مشکل داشت. همهچیز را با نگاه بد میدید. در جریان دادگاهش او را دیدیم. یک آدم عقدهای بود، معلوم بود آدمی است که خودش بیماری روانی داشته است. تجزیه و تحلیل درستی نداشت و زمانی هم که از او سؤال میکردند اصلاً بلد نبود حرف بزند. یکی از کسانی که در دادگاه از آنها سؤال میکرد از اطرافیانش پرسیده بود شما بر اساس چه چیزی حرفهای این آقا را باور و قبول میکردید تا دست به ترورهای بزرگ بزنید؟ میگفتند ما اصلا «آقا» را ندیدیم. پیغام از آقا برای ما میآوردند. به او «آقا» میگفتند.
شعور اجتماعی، سیاسی و دینی بسیار مهم است، اما مهمتر از آن، بینشهاست. یکسری از آدمها با احساس کار میکنند. احساس مذهبی و سیاسی دارند اما شعور و بینش سیاسی و دینی ندارند. عقلانیت در اینها حاکم نیست. اینها هم یکسری بچههای تند و افراطی بودند؛ ما این عده را همیشه و از اول انقلاب هم داشتهایم. موضعگیری بعضیها را که در طول بیش از 30 سال انقلاب تاکنون میبینم، مانند همان گروه فرقان است، اما با یک روش دیگر این کار را انجام میدهند. یک عده ترور فیزیکی میکنند و عدهای دیگر ترور شخصیت میکنند. فرقی نمیکند، ایدههایشان یکی است اما روشهای متفاوتی را انتخاب کردهاند؛ این تیپ آدمهایی بودند. وقتی صحبت میکردند اشک میریختند اما بازهم میگفتند ما را اعدام کنید که خداوند گناهانی را که کردهایم ببخشد. یک عده از آنها هم از عملشان همچنان دفاع میکردند، اما باز استدلال درستی نداشتند. میپرسیدند چرا شهید مطهری را ترور کردید؟ حرفی برای گفتن نداشتند. میگفتند به ما گفتهاند که او یک آخوند مرفه است و بنز سوار میشود. میپرسیدند از آقای هاشمی چه شناختی دارید؟ میگفتند به ما گفتهاند ایشان زمین پسته دارد و فئودال است. میپرسیدند از آقای عراقی که این همه زندانی بوده چه میدانید؟ حرفی برای گفتن نداشتند. میگفتند برای اینکه وابسته به رژیم است. میپرسیدند میدانید فئودال یعنی چه. تعریفی از آن نداشتند. آقای حمید نقاشان این عده را بازداشت کرده بود و از آنها در دادگاه سؤال میپرسید. آنها هیچ استدلالی پشت حرفشان نبود.
جوانان امروز ما باید این دقت را داشته باشند که افرادی از احساس مذهبی و سیاسی آنها در جهت منافع خودشان استفاده نکنند و آنها را ابزار خود قرار ندهند. همانطور که این عده جوانان ابزار فردی به نام گودرزی شده بودند.
این تفکر که فلانی باغدار و فئودال است از کجا شروع شد؟
این تفکر از کمونیستها در دوران شاه شروع شد و هنوز هم ادامه پیدا کرده است. وقتی از آن جوانان میپرسیدند که چرا آقای مطهری را ترور کردید؟ میگفتند «برای اینکه آقای مطهری یک روز هم مبارزه نکرده است. با رژیم شاه همکاری میکرده و در دانشگاه تهران درس میداده و در خیابان دولت خانه بزرگی داشته و بنز سوار میشده». به هر حال ایشان استادی بوده که در دانشگاه درس میداده و اینها با این تفکر او را ترور کردند. میگفتند که آن شبی که ما آقای هاشمی را ترور کردیم قرار بوده خانه آقای بهشتی برویم و موقعی که رفتیم ایشان خانه نبوده است. میگفتند آقای بهشتی آخوند پولدار تشریفاتی بوده و خارج از کشور سفر کرده و مبارزه نکرده است. درباره شهید مفتح هم میگفتند که استاد دانشگاه بوده در زمان شاه و وضع مالی خوبی داشته. درباره همه بر وضع مالی تاکید میکردند. مانند امروز. ما امروز از این دست آدمها در جامعهمان کم نداریم. در محیطهای دانشگاهی، مساجد و ادارات مانند گودرزی داریم.
اشاره کردید که امروز هم وجود آن تفکر را احساس میکنید. چرا این تفکر هنوز وجود دارد؟
برای اینکه برخی به این تفکر بها میدهند. اگر به این تفکر بها داده نشود، جدی با آن مبارزه کنند و برایش ارزش قائل نشوند، این تفکر رشد نخواهد کرد. داعش و طالبان نمونهای از آنهاست. کشورهایی را که این تفکرات در آن رشد کردهاند ببینید. در این کشورها از همهجای دنیا یکسری افراد به نام داعش و طالبان آمدهاند و در این منطقه خونریزی و کشتار میکنند و چه کارهای ضداخلاقیای که به نام اسلام انجام نمیدهند. افرادی حتماً به این تفکر بها دادهاند که این افراد شخصیت کاذبی در این زمینه پیدا کردهاند و عملیات تروریستی انجام میدهند.
مسأله اصلی این است که باید به جریانها و تفکرات درستتر بهای بیشتری داد و در واقع آنها جریان اصلی باشند، ولی معمولاً این اتفاق نمیافتد. برای نمونه یک مثال میزنم. خیلی ساده میگویم و شما هم آن را لمس کردهاید. ما در اعیاد یا شهادتها مراسم برگزار میکنیم که در ارتباط با ائمه اطهار(ع) است. در صدا و سیمای جمهوری اسلامی آنقدر که به مداحها اهمیت میدهند به یک سخنران که درست صحبت کند و امام علی(ع) و امام حسین(ع) را آنگونه که واقعاً هستند به مردم معرفی کنند، بها داده نمیشود. به مداحهایی اهمیت دادهایم که اشعار نامناسب میخوانند و حتی بعضی از شعرهایی که خوانده میشود هتک حرمت ائمه ماست. چه کسی در مقابل اینها ایستاده است؟ وقتی اینگونه مورد توجه قرار میگیرند، به هر کاری هم دست میزنند.
روز به روز ظاهرگرایی در حال گسترش است. یک زمانی آنها خیلی محدودتر بودند. حتی در دوران شاه هم مجالس و سخنرانیهایی میرفتیم که بسیار آموزنده بود. من هرچه از امام حسین(ع) یاد گرفتم مربوط به این مجالس است. درباره شخصیت ائمه، حضرت علی (ع) و حضرت زینب (س) هم همینطور. من در دانشگاه تدریس میکنم و هر سال که مصادف میشود با ایام عاشورا، وقتی از دانشجوهایم میپرسم شما درباره حضرت امام حسین(ع) چه میدانید یا از آنها سؤال میکنم چند نفر شما خطبه حضرت زینب(س) در برابر یزید را خواندهاید؟ میبینم نخواندهاند! در حالی که در هر خط و کلمه این خطبه درسهایی برای ما دارد. تعدادی از آنها فقط میدانند این خطبه وجود دارد اما از محتوای آن چیزی نمیدانند.
اینها دانشآموز جمهوری اسلامی بودهاند. 12 سال در مدرسه درس خواندهاند. یک بار نباید در مدارس درباره این مسائل حرف بزنند؟! درباره اینکه امام حسین(ع) چرا قیام کرد؟ چرا امام حسین (ع) حج را نیمهتمام گذاشت و به جبهه جنگ رفت؟ وقتی با بچهها صحبت میکنیم، این اطلاعات را ندارند! من فکر میکردم بزرگترین درد ما در جمهوری اسلامی این است؛ چون این بچهها در مدارس طاغوتیها و کمونیستها که درس نمیخوانند، در مدارس دولت جمهوری اسلامی درس میخوانند. من دوم دبیرستان را قبل از انقلاب گذراندم. به مدراس رفاه، فخریه و هشترودی که بعضاً مدارس اسلامی بودند، میرفتم. این چیزها را در آن مدارس یاد گرفتم. کتابهایی که آن مدارس به ما معرفی میکردند، میخواندم؛ در حالی که الان باید همه مدرسهها اسلامی - البته به معنای درست کلمه - باشند. باید ببینیم مشکل کار کجاست.
شما به عنوان کسی این انتقادات را مطرح میکنید که پدرتان سالهای زیادی در جریان امور اجرایی و تصمیمگیریها و تصمیمسازیها نقش داشته است. چرا آن زمان این دغدغهها نمیتوانست دیده شود؟
بله؛ اتفاقاً من آن زمان همیشه این سؤال را از ایشان میکردم. میگفتند برای اینکه در کشور موضوعات فرهنگی - مذهبی یک متولی ندارد. سازمانها و متولیان مختلف فرهنگی داریم که خودشان با هم تضاد دارند. هر سازمانی میخواهد کار خود را انجام دهد. هماهنگیای در این زمینه وجود ندارد. ببینید چقدر سازمانهای فرهنگی داریم که هر کدام ساز خود را میزنند، هر کدام روش خود را جلو میبرند. وزارت ارشاد، صدا و سیما، سازمان تبلیغات اسلامی و سازمانهای دیگر هر کدام کار خود را انجام میدهند. آموزش و پرورش برای خودش تصمیم دیگری میگیرد و در هر استانی به شیوهای جداگانه این تصمیم اجرایی میشود. به یاد دارم همان زمان در یکی از سفرهای استانی پدرم با ایشان رفته بودم. آموزش و پرورش بخشنامه کرده بود که اینقدر اصرار نداشته باشید که بچهها جوراب مشکی پایشان کنند، بگذارید جوراب رنگ دیگر هم بپوشند. اسم نمیبرم. در یکی از استانها بود. خانم استاندار میگفت شوهرش گفته «مگر من اجازه میدهم این بخشنامه در استان من اجرا شود؟»
مگر کشور ملوک الطوایفی است؟! هر کسی فکر میکند در زمینه دینی و فرهنگی نظر او درست است و نظرات دیگران اشتباه است. ما نفاق داشتیم. همان سالها ما با افراد زیادی رفت و آمد میکردیم. خودشان را آن طور که بودند نشان نمیدادند. مثلاً وقتی بحث سادهزیستی بود، خود را ساده نشان میدادند. میدیدم خیلیها ساده نیستند اما زندگیای که میخواستند به مردم نشان دهند ساده نشان میدادند. به قولی بعضیها اندرونی و بیرونی داشتند؛ بعضیها را داخل میبردند و بعضیها را بیرون. یا اینکه اعتقاد به حجاب نداشتند اما حجاب میگذاشتند و هر جا مینشستند ضدحجاب حرف میزدند. این باعث میشد حجابی که دارند هم اثر نگذارد یا اینکه واقعیتها را نمیگفتند. به خاطر دارم زمانی تعدادی مهمان خارجی برای ایام دهه فجر به هتل لاله آمده بودند. یکسری خانم هم از روسیه و جمهوری آذربایجان همراهشان بودند. آنها کسانی بودند که حجاب نداشتند. روسریای پوشیده و به ایران آمده بودند. تعدادی هم از خانمهای ایرانی آمده بودند و با چادر مشکی و مقنعه نشسته بودیم. دستگاه خنککننده خراب بود. همه از گرما عرق میریختند. یکی از خانمها پرسید شما گرمتان نیست این چادر را پوشیدهاید. همه خانمها میگفتند نه. ما اصلاً گرممان نیست. من گفتم «چرا دروغ میگویید؟ اینها مگر نمیفهمند ما چه گرمایی حس میکنیم؟» گفتم «نه. ما هم خیلی گرممان است. داریم مثل شما اینجا عرق میریزیم. اما به حجاب اعتقاد داریم و آن را به عنوان یک اصل پذیرفتهایم و گرما را هم به خاطر این اصل تحمل میکنیم.» اگر همه چیز را اینطور غیرمنطقی انکار کنیم که دیگران قضاوت درستی درباره ما نمیکنند.
در مدارسمان هم اینطور است. اینکه همه حجاب گذاشتند هم به معنای این نیست که به حجاب اعتقاد داشتهاند. جمهوری اسلامی گفته حجاب داشته باشید. با این توصیف ما نباید زمینه را برای دخترانمان در مدارس طوری فراهم کنیم که دختر وقتی وارد مدرسه میشود دیگر نیاز به حجاب داشته باشد. ما مدرسه اسلامی میرفتیم. یک مرد در مدرسهمان نبود. البته چون در مدرسه رفاه درس میخواندم گاهی آقایان رجایی، بهشتی و باهنر یا پدرم به آنجا میآمدند، زمانی که میآمدند ما حجاب میگذاشتیم. البته کم بود این موارد. آقای رجایی بیشتر میآمدند اما بیرون مینشستند. محیطی که ما در آن بودیم همه زن بودند و شاگردان در آن بیحجاب مینشستند.
آیا این به معنای این است که شما طرفدار تفکیک جنسیتی در محیط های آموزشی هستید؟
نه؛ من میگویم اگر محیط جداگانه ایجاد کردهایم، دلیلی ندارد در آنجا با حجاب باشند، اما اگر محیطی داریم که تفکیک نشده است، حجاب رعایت شود. بالاخره در مدارسمان که تفکیک هست. ما مدرسه مختلط که نداریم. حالا که این طور است دخترها حجابشان را بردارند. با چادر و مقنعه چطور میتوانند در مدرسه بازی کنند؟! در نهایت ورزش هم نمیکنند که این برای جسمشان هم مضر است. بالاخره یکی از مشکلات زنان جامعه ما کمبود ویتامین D است؛ ویتامینی که از طریق نور آفتاب جذب میشود. در حیاط آپارتمانها که این کار ممکن نیست، حداقل مدارس را این طور طراحی کنیم. من سفری به توکیو رفته بودم برای بازدید از مدارس. مدارس را در آنجا کمتر از 10 هزار متر نمیبینید؛ چه دولتی و چه خصوصی. میگفتند بعضی از مدارس 20 یا 15 هزار متر است. با اینکه توکیو کمترین زمین را دارد اما این موضوع را در طراحیهای مدارس در نظر گرفته بودند و معتقد بودند دانشآموز بیشترین ساعات خود را در مدرسه میگذراند؛ بنابراین باید محیطی را برای تربیتش به وجود بیاوریم که بهترین محیط باشد، در حالی که در مدارس ما این دقتها وجود ندارد. مدارس غیرانتفاعی که غیرانتفاعی شده؛ فضای کوچکی را میگیرند و به فکر بیشترین سود از ساختمان هستند.
همیشه بر روی خانواده هاشمی حساسیتهایی بوده است. شما این مسائلی را که مطرح میشود چطور تحلیل میکنید؟
این مسائل فقط مربوط به این سالها نیست. از قبل از انقلاب هم بوده است. مثلاً خانهای که ما قبل از انقلاب داشتیم، 700 متر بود. خانه چندان بزرگ نبود اما حیاط بزرگی داشت. استخر بود و دوچرخه داشتیم. موقعیت خوبی برای ما که بچه بودیم داشت و من هم تابستانها دوستانم را به خانه میآوردم و در حیاط با هم بازی میکردیم.
همان زمان هم آنها که به مجاهدین نزدیک بودند همیشه به من خرده میگرفتند که چرا خانه شما بزرگ است. اعتراضها از قبل از انقلاب روی پدر من بود. پدرم همیشه اعتقاد به خلق ثروت داشت. میگفت باید همه کار کنند و اگر کار نباشد جامعه دچار مشکل میشود. اگر سخنرانیهای آن زمان را مرور کنید، میبینید که میگفتند ما انقلاب نکردیم که زعفرانیه را بکنیم جنوب شهر، ما انقلاب کردیم که جنوب شهر را زعفرانیه کنیم. همهجا را باید برای مردم فضای مناسبی کنیم. رفاه، آسایش و زندگی راحت بیاوریم. امکانات خوب بیاوریم. خداوند زیبا است؛ این همه زیبایی را در دنیا خلق کرده. خدا نمیتوانست یک نوع درخت یا فقط یک نوع ماهی خلق کند؟ ببینید چه تنوعی در خلقت خداوند قرار داده است. ببینید چقدر زیبایی وجود دارد و خداوند چه نعمتهایی را برای بندهاش خلق کرده است. خداوند میخواهد بندهاش از این نعمتها استفاده کند. این نعمتها را که حرام نکرده است. پدر من همیشه اعتقاد داشت که هرکس میتواند چیزی به دست بیاورد نباید فقط برای خودش باشد. به دیگران هم کمک باید بکند و واقعا هم کمک میکرد.
کمکهایی به نیازمندان و خانوادههای زندانیان میکرد؛ از پول خودش برای مبارزه سیاسی هزینه میکرد. خیلی از تفکرات پدر من را آدمهای تند و افراطی قبول نداشتند و از قبل از انقلاب هجمههایی را شروع کردند. همان تفکر بعد از انقلاب هم ادامه پیدا کرد. آنها که کم نشدند چون ما به آنها بها دادیم. یک تفکر را اشتباه فهمیدیم. گفتیم انقلاب مستضعفین است و تصور کردیم این یعنی همه باید گدا و گشنه شوند. یک تفکر این بود که همه باید بیچاره و بدبخت باشند و آن ارزش بود. روز به روز رشد کردند. من آنها را میشناسم. همینها آن زمان که انقلاب شد، آه در بساط نداشتند اما امروز ببینید زندگیشان 10 برابر بهتر از ما شده است اما ریاکارانه پنهان میکنند و نشان نمیدهند. زندگی پدرم، خواهر و برادرهایم همین است که در آن زندگی میکنند. هیچ وجه پنهانی نداریم. اما اگر در زمینههایی هم نداشته باشیم ظاهر نمیکنیم که نداریم و همیشه فکر میکردیم با همین که داریم خوب زندگی کنیم و به دیگران کمک کنیم.
شما آن زمان که مسائل مربوط به آن روز ترور را یادآوری میکردید ناراحت شدید و اشک در چشمانتان آمد. امروز چطور؟ وقتی شما و خانوادهتان برخی حرفها و اظهار نظرها را میشنوید همین حس را دارید؟
نه، اصلاً. از دیدن این مسائل ناراحت نمیشوم. آن روز فکر میکردم پدرم مقابل چشمانم از دست ما میرود و هیچ کاری نمیتوانم بکنم. الان برای خودم ناراحت نمیشوم. کسی که میداند کار خطایی انجام نداده هر چقدر میخواهند دربارهاش بگویند مهم نیست. آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است؟ هر چقدر دوست دارند دروغ بگویند. ما به خداوند و دنیای دیگر اعتقاد داریم. بعضیها جواب اعمالشان را در این دنیا میبینند و عدهای دیگر در دنیایی دیگر. همانطور که پدرم گفتند ما همه اینها را به خدا واگذار میکنیم و روش صحیح زندگی خودمان را هم جلو میبریم. تصور نکنند با این حرفها ما تغییری در زندگیمان میدهیم. در گذشته هم همینطور زندگی میکردیم. اما بعد از انقلاب خیلیها تغییر کردند. یک روز نیاز داشتند حزباللهی شدند و روز دیگر مسیرشان را تغییر دادند و دوباره نیاز بود و حزباللهی شدند. چند روز پیش با دوستان در مدرسه رفاه دور هم بودیم، بحث این بود که اگر یادتان باشد آن زمان کسی روسری سرش نمیکرد. گفتم اگر یادتان باشد من و خواهرم همان زمان هم روسری میپوشیدیم. ما همیشه بلوز و شلوار و روسری و چادر میپوشیدیم. هیچ گاه نیامدیم به خاطر ظاهرسازی خودمان را با زمان وفق دهیم. ما به این اعتقادات رسیده بودیم که کارمان درست است.
از این حرفها ناراحت نمیشویم. اما از اینکه به انقلاب لطمه میخورد دلمان خیلی میسوزد. چرا جهت انقلاب را عوض میکنند؟ ما سه شعار داشتیم؛ استقلال ، آزادی، جمهوری اسلامی. من اول انقلاب وارد دانشگاه شدم. دو سال اول حجاب اجباری نبود. من ظهرها که به مسجد دانشگاه شهید بهشتی برای نماز میرفتم دخترهای بیحجاب چادر سرشان میکردند و نماز میخواندند. مسجد پر از نمازخوان بود. امروز چطور؟ ما میخواستیم چه چیزی تربیت کنیم؟ دیگر نمیتوانیم بگوییم بچههای امروز مربوط به قبل از انقلاب هستند. ما برای تربیت اینها چه کار کردیم؟ ما باید زمینه را طوری فراهم میکردیم که ماهواره بر روی بچههای ما اثر نگذارد و چیزهای بد اینترنت را بچهها جذب نکند یا خیر؟ ما قبل از انقلاب در خانهمان تلویزیون داشتیم. آن زمان فقط دو کانال داشت. پدر به ما گفته بود موسیقی را نباید از رادیو و تلویزیون گوش دهید. این فیلمها را هم نباید تماشا کنید. پدر و مادر ما چه خانه بودند و چه نبودند برای ما فرقی نمیکرد. فائزه مسئول کمکردن صدای موسیقی تلویزیون بود. حتی موسیقی اخبار را هم کم میکرد. کنار تلویزیون مینشست و صدا را کم میکرد. تربیت یعنی این. پدر ما قبل از انقلاب یک بار ما را اروپا برد. روی تربیت ما اثر نگذاشت. اصلاً به این فکر نمیکردیم که نیاز داریم مثل آنها شویم. پدر ما در دینمان اجبار نکرده بود، به تکلیف که میرسیدیم آموزشهای اسلامی را به ما یاد میداد. اذان که میگفتند نمیگفت بچهها بلند شوید نماز بخوانید، میگفت اذان گفتند.
در شرایط کنونی اقتصاد کشور با مشکلاتی روبرو شده و در چند سال گذشته برخی چهرهها رویارویی سیاسی زیادی با یکدیگر داشتهاند. از طرفی انتشار اخبار مربوط به اختلاسهای متعدد هم از سوی برخی افراد فضای نامناسبی را ایجاد کرده است. نظرتان درباره این اخبار و فضاها چیست؟
من رویارویی نیروهای انقلاب در مقابل همدیگر را گناه میدانم. این کار هرزی است. همانطور که تهمت و دروغ گناه است. برای هر کاری که مورد نیاز است بیش از اندازه انرژی مصرفکردن، به معنی این است که ما فرصتهایمان را از دست میدهیم و از دست دادن فرصتها گناه است. البته بعضیها این را گناه نمیدانند. رودررویی مسئولان و مقامات، جنگ قدرت است و آن را گناه میدانم. در دنیا احزاب مختلف وجود دارند که هر کدام دیدگاههای خود را دارند اما در کشور ما دعواها فرد به فرد شده.
شما به خانه یک نفر بروید میبینید مبل گرانقیمت گذاشته میگویند اسراف کرده اما در آن هشت سال ما بیش از 800 میلیارد دلار درآمد نفتی و غیرنفتی داشتهایم. ما با این پولها چه کردیم؟ این اسراف نیست؟ مربوط به بیتالمال نیست؟ آنقدر که به ماشینهای گرانقیمت که معمولاً مربوط به دارایی شخصی فرد است پرداخته میشود، به این مسائل نمیپردازند. اما آن کسی که دارایی مردم را برده یا بیبرنامگی مسکن مهر را ساخته که هر روز مشکلات زیادی ایجاد میکند، اسراف نکرده؟ اینها از بین بردن هزینه، وقت، نیرو و توان کشور نیست؟ اینها همه ضرر و گناه است. مردم هم نسبت به این مسائل حساس شدهاند. از حرفهایشان مشخص است. دانشجوهای من سر کلاس میگویند امید چندانی به آیندمان نداریم. میگویند برای آینده برنامه نداریم.
شما چه جوابی به آنها میدهید؟
میگویم شما خودتان هم مقصر هستید. باید برای اصلاح زندگی خودتان تلاش کنید و در اندازه خودتان وظیفه دارید. شما نباید بگویید چون فلانی کار نادرست میکند من درس نمیخوانم. شما باید درس بخوانید و اگر کشور مشکلی دارد برای حل آن تلاش کنید و اشکالاتش را بگیرید. اما بیشتر جوانها این روحیه را دارند. میگویند استاد یک نمرهای به ما بده و ما را راحت کن برویم. میگویند درس میخواهیم چهکار؟
خودتان به آینده خوشبینید؟
آنچنان بدبین نیستم ولی راه آینده را برای رسیدن به آن چیزهایی که در گذشته میخواستیم برسیم مشکل میبینم؛ آن چیزهایی که برایش انقلاب کردیم؛ چون خیلی از چیزها را پشت سرمان خراب کردیم. دوباره رسیدن به آنها نشدنی نیست، اما زمان میبرد. هر چیزی امکان دارد، اما بستگی به این دارد که چگونه کار کنیم و برای رسیدن به آنچه به دست نیاوردهایم چگونه برنامهریزی کنیم تا دوباره به دست بیاوریم.
در مورد برادرتان، آقای مهدی هاشمی خبری دارید؟ پرونده به چه صورتی پیش میرود؟
اجازه دهید من در این باره زمان دیگری صحبت کنم. اگر الان صحبت کنم شدت فشارها بیشتر میشود. واقعاً با مهدی به ناحق برخورد میشود. مسائل زیادی وجود دارد که نمیتوانم الان آنها را بازگو کنم. میترسم اگر حرفی زده شود وضعیت او بدتر شود. اجازه دهید ببینیم در ماههای آنیده چه اتفاقی میافتد. قطعاً باید مسائل، فشارها، رفتار ناحق و کارهای بد را در آینده جایی گفت. خیلی از مطالب تهیه و مکتوب و به بعضیها داده شده که در زمان خودش گفته خواهد شد. اما اصل قضیه نه مهدی است، نه من، نه فائزه و نه محسن و یاسر؛ بلکه پدرم است، بالاخره پدر من موضع گیریهای مشخصی دارد و بعضیها از این موضعگیریها خوششان نمیآید. اما ایشان همیشه گفته است که اعتقادی عمل میکند و به آن چیزی که از نظر اعتقادی و اسلامی برسد و درباره آن احساس وظیفه کند، عمل میکند. فکر نمیکند که ممکن است چه چیزی برای خود و خانوادهاش پیش آید. میگوید آنچه را وظیفهام در مقابل مردم و دینم است باید انجام دهم. همیشه میگوید خدا میخواهد بندههای خوبی داشته باشد و ما هم باید بندههای خوبی باشیم. خدا هم غیر از این از ما نمیخواهد.
مباحث تا حدی تلخ و ناراحتکننده شده؛ اگر بخواهید از امید صحبت کنید چه میگویید؟
از دولت تدبیر و امید صحبت میکنم. بالاخره دولتی روی کار آمده که دغدغهاش مردم است. روی همهشان تأکید ندارم که کار را درست انجام میدهند اما در بدنه دولت تفکری که وجود دارد این است که رفاه، آرامش، آزادی و امنیت را برای مردم بیاورد. نسبت به این امیدوارم و مردم هم قطعاً نسبت به این موضوع امید دارند. باید منتظر بمانیم و ببینیم مذاکرات به کجا میرسد.
این امید با بیمهایی هم روبروست؟
بله، حتماً هست. چون دولت مخالفان زیادی دارد که دلشان نمیخواهد موفق شود. بسیاری از آنها به فکر مردم نیستند، بلکه به این فکر میکنند که چطور میتوانند باعث عدم موفقیت دولت باشند. انشاءالله دولت با تدبیری که گفته دارد و برنامهریزی درستی که انجام میدهد بتواند این امید مردم را محقق کند.