قصیده ی " پدر " سروده ی علی اکبر پورسلطان(مهاجر) کنج قلب نازنینش صندوقی از رازها
در کنار سوزها با سازها دارد پدر
تا سرانجام، این کویر خاندان بستان شود
ابر می گردد، چو باران باز می بارد پدر
ارمغانِ کوشش او بر شما آسایش است
صبح فردای درخشان تو می بالد پدر
تا بماند چهره ات همواره خوش رنگ و لعاب
گونه اش از ضرب سیلی ها بیاراید پدر
در مسیر زندگانی سنگ ها افتاده است
لحظه ای پروا مکن، فی الجمله بردارد پدر
بس که او دارد تقیّد تا رسد رزق حلال
جان شیرین را بر این منوال بگذارد پدر
گُرده اش خم می شود در زیر چرخ روزگار
معرفت بین، خم به ابرو هم نمی آرد پدر
این چه مخلوقی است آرامی ندارد صبح و شام
دست از این خدمتگزاری بر نمی دارد پدر
با پدر دل را به دریا زن غم طوفان مخور
کام اقیانوس طرحی نو دراندازد پدر
پند و اندرزش چراغ روشن راهت نما
زانکه اصلح را نمی دانی و می داند پدر
بر تو آموزد اصول مکتب آزادگی
حفظ این میراث از آن ببریده سر دارد پدر
قدر این گوهر مبادا طعمه ی غفلت شود
چون برد با خود اجل دیگر نمی آید پدر
جایگاهش بر فرازین بارگاه جنّت است
بنده ی صالح به هر عنوان نیازارد پدر
ای مهاجر هر که از این موهبت بی بهره است
بر رسول (ص) و حیدر کرّار بسپارد پدر
1385/5/10 - تهران
|