تاريخ انتشار: 16 تير 1389 ساعت 15:39:19
بعثت پیامبراسلام حضرت ختمی مرتبت محمدمصطفی(ص)برمسلمین جهان مبارک باد

نویسنده : دکتر محمد ابراهیم آیتی تلخیص : جعفر شريعتمدارى
بعثت رسول خدا صلى الله عليه و آله
در تاريخ بعثت رسول خدا صلى الله عليه و آله قول مشهور شيعه اماميّه بيست و هفتم ماه رجب و قول مشهور فرق ديگر مسلمين ماه رمضان است و او در زمان بعثت چهل سال تمام داشت . مسعودى مى نويسد: بعثت رسول خدا صلى الله عليه و آله در سال بيستم پادشاهى خسروپرويز بوده است (55) و از ابى جعفر (باقر عليه السلام ) روايت شده است كه در روز دوشنبه هفدهم ماه رمضان در كوه حراء، فرشته اى بر رسول خدا كه در آن روز چهل ساله بود، نازل شد و فرشته اى كه وحى بر وى آورد جبرئيل بود.(56) آغاز دعوت
برخى گفته اند كه : جبرئيل در روز دوم بعثت رسول خدا براى تعليم وضو و نماز، نازل شد. (57) يعقوبى مى نويسد: نخستين نمازى كه بر وى واجب گشت نماز ظهر بود، جبرئيل فرود آمد و وضو گرفتن را به او نشان داد و چنان كه جبرئيل وضو گرفت ، رسول خدا هم وضو گرفت ، سپس نماز خواند تا به او نشان دهد كه چگونه نماز بخواند. آنگاه خديجه رسيد و رسول خدا او را خبر داد، پس وضو گرفت و نماز خواند، آنگاه على ابن ابى طالب رسول خدا را ديد و آنچه را ديد انجام مى دهد، انجام داد.(58) ابن اسحاق مى نويسد: نماز ابتدا دو ركعتى بود، سپس خداى متعال آن را در حضر چهار ركعت تمام قرار داد و در سفر بر همان صورتى كه اوّل واجب شده بود باقى گذاشت . از (عمر بن عبسه ) روايت شده است مى گفت : در آغاز بعثت نزد رسول خدا شرفياب شدم و گفتم : آيا كسى در امر رسالت ، تو را پيروى كرده است ؟ گفت : آرى ، زنى و كودكى و غلامى ، و مقصودش خديجه و على ابن ابى طالب و زيد بن حارثه بود.(59) ابن اسحاق مى گويد: پس از زيد بن حارثه ( ابوبكر: عتيق بن ابى قحافه ) و بر اثر دعوت وى : (عثمان بن عفّان بن ابى العاص )، ( زبير بن عوّام )، (عبدالرّحمان بن عوف زهرى )، ( سعدبن ابى وقّاص ) و ( طّلحة بن عبيداللّه ) اسلام آورند و نماز گزاردند. اين افراد در پذيرفتن اسلام (بعد از خديجه و على و زيد بن حارثه ) بر همگى سبقت جسته اند.(60) سپس ‍ مردم دسته دسته از مرد و زن به دين اسلام درآمدند.(61) اسلام جعفر بن ابى طالب ابن اثير مى نويسد كه : (جعفر بن ابى طالب ) اندكى بعد از برادرش (على ) عليه السلام اسلام آورد و روايت شده است كه ابوطالب ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و على عليه السلام را ديد كه نماز مى خوانند و على پهلوى راست رسول خدا صلى الله عليه و آله ايستاده است ، پس به (جعفر) گفت : (تو هم بال ديگر پسر عمويت باش و در پهلوى چپ وى نماز گزار(62) ) و جعفر همين كار را كرد(63) و اسلام جعفر پيش از آن بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به خانه (أرقم ) درآيد و در آن جا به دعوت مشغول شود. اسلام حمزة بن عبدالمطلب داستان اسلام آوردن (حمزة بن عبدالمطب ) را ابن اسحاق به تفصيل آورده ، لكن تاريخ آن را تعيين نكرده است ، (64) امّا ديگران تصريح كرده اند كه (حمزه ) در سال دوم بعثت (65) و برخى ديگر اسلام حمزه را در سال ششم بعثت و بعد از رفتن رسول خدا صلى الله عليه و آله به خانه أرقم مى نويسند.(66) دارالتبليغ أرقم تا موقعى كه دعوت آشكار نگشته بود، اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله نماز خود را پنهان از قريش در دره هاى مكّه مى خواندند. روزى (سعد بن ابى وقاص ) با چند نفر از اصحاب رسول خدا نماز مى گزارد كه چند نفر از مشركين با آنها به ستيز برخاستند و جنگ در ميان آنان درگرفت . سعد، مردى از مشركان را با استخوان فكّ شترى زخمى كرد و اين نخستين خونى بود كه در اسلام ريخته شد.(67) پس از اين واقعه بود كه رسول خدا و يارانش در خانه (ارقم ) پنهان شدند تا اين كه خداى متعال فرمود تا رسول خدا دعوت خويش را آشكار سازد. علنى شدن دعوت سه سال بعد از بعثت ، براى علنى شدن دعوت ، دو دستور آسمانى رسيد، بعضى گفته اند اين دو دستور نزديك به هم بوده ، امّا با توجه به ترتيب نزول سوره هاى قران ، يقين است كه مدتى ميان اين دو دستور فاصله بوده است . (68) انذار عشيره أقربين يعقوبى مى نويسد: خداى عزّوجل رسول خدا صلى الله عليه و آله را فرمان داد كه خويشان نزديكتر خود را بيم دهد، پس بر كوه (مروه (69) ) ايستاد و با صداى بلند قبايل مختلف را فراهم آورد و همه طوايف قريش نزد وى گرد آمدند، آنگاه در يكى از خانه هاى بنى هاشم آنان را مجتمع ساخت و سپس به استناد آيه شريفه : ( وانذر عشيرتك الاقربين ) (70) ، آنان را بيم داد و به آنان اعلام كرد كه : خدا آنان را برترى داده و برگزيده و پيامبر خود را در ميانشان مبعوث كرده و او را فرموده است كه بيمشان دهد، اما پيش از آن كه رسول خدا صلى الله عليه و آله سخن بگويد، ابولهب او را به ساحرى نسبت داد و جمعيت متفرق شدند.(71) روز ديگر رسول خدا صلى الله عليه و آله به على عليه السلام گفت : اين مرد با سخنانى كه گفت و شنيدى جمعيت را متفرق ساخت و نشد كه با آنان سخن بگويم ، بار ديگر آنان را نزد من فراهم ساز. (على ) عليه السلام با فراهم كردن مقدارى خوراكى آنان را جمع كرد همگى خوردند و آشاميدند، آنگاه رسول خدا به سخن آمد و گفت : اى فرزندان عبدالمطلب ، به خدا قسم هيچ جوان عربى را نمى شناسم كه بهتر از آنچه من براى شما آورده ام ، براى قوم خود آورده باشد، براستى كه من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام و خداى مرا فرموده است كه شما را به جانب او دعوت كنم . اى بنى عبدالمطلب ! خدا مرا به همه مردم عموما و بر شما بالخصوص مبعوث كرده و گفته است : ( وانذر عشيرتك الاقربين ) ، و من شما را به دو كلمه اى كه بر زبان ، سبك و در ميزان سنگين است دعوت مى كنم ، به وسيله اين دو كلمه عرب و عجم را مالك مى شويد و امتها رام شما مى شوند و با اين دو كلمه وارد بهشت مى شويد و با همين دو كلمه از دوزخ نجات مى يابيد: لا اله الا الله و گواهى بر پيامبرى من . آخرين دستور با نزول آيه هاى : ( فاصدع بما تؤ مر و اعرض عن المشركين انا كفيناك المستهزئين . ) (پس تو به صداى بلند آنچه مأمورى به خلق برسان و از مشركان روى بگردان ، همانا تو را از شر تمسخر و استهزاءكنندگان مشرك (كه چند نفر از اشراف قريش بودند) محفوظ مى داريم ) در سوره حجر (آيات 94 و 95)، رسول خدا صلى الله عليه و آله دستور يافت تا يكباره دعوت خويش را علنى و عمومى سازد و از آزار مشركان نهراسد و كارشان را به خدا واگذارد. رسول خدا صلى الله عليه و آله به فرمان پروردگار دعوت خود را آشكار و علنى ساخت . و در (أبطح ) به پا ايستاد و گفت : (منم رسول خدا، شما را به عبادت خداى يكتا و ترك عبادت بتهايى كه نه سود مى دهند و نه زيان مى رسانند و نه مى آفرينند و نه روزى مى دهند و نه زنده مى كنند و نه مى ميرانند دعوت مى كنم ). بعضى روايت كرده اند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در بازار (عكاظ) به پاخاست و گفت : (اى مردم ! بگوييد: لا اله الّا اللّه تا رستگار و پيروز شويد. ناگهان مردى به دنبال او ديده شد كه مى گفت : اى مردم ! اين جوان برادرزاده من و بسيار دروغگوست ، پس از او برحذر باشيد. پرسيدند اين مرد كيست ؟ گفتند: اين مرد (ابولهب بن عبدالمطلّب ) عموى اوست .(72) ولى رسول خدا بى پرده و بى آنكه از مانعى بهراسد، امر خويش را آشكار ساخت . سرسخت ترين دشمنان پيامبر اسلام الف : از بنى عبدالمطلّب . 1 - ابولهب ، 2 - ابوسفيان بن حارث . ب : از بنى عبدشمس بن عبد مناف . 1 - عتبة بن ربيعه ، 2 - شيبة بن ربيعه (برادر عتبه )، 3 - عقبة بن ابى معيط، 4 - ابوسفيان بن حرب ، 5 - حكم بن ابى العاص ، 6 - معاوية بن مغيره . ج : از بنى عبدالدّار بن قصىّ. - نضر بن حارث بن علقمه . د: از بنى عبدالعزّى بن قصىّ. 1 - اسود بن مطّلب ، 2 - زمعة بن اسود، 3 - ابوالبخترى . ه‍: از بنى زهره بن كلاب . 1 - اسود بن عبد يغوث (پسر خالوى رسول خدا(73) ). و: از بنى مخزوم بن يقظة بن مرّه . 1 - ابوجهل ، 2 - عاص بن هشام (برادر ابوجهل )، 3 - وليد بن مغيرة بن عبداللّه ، 4 - ابوقيس بن وليد، 5 - ابوقيس بن فاكه بن مغيره ، 6 - زهير بن ابى اميّه (پسر عمه رسول خدا)، 7 - اسود بن عبدالاسد، 8 - صيفى بن سائب .(74) ز: از بنى سهم بن هصيص بن كعب بن لؤ ىّ. 1 - عاص بن وائل ، 2 - حارث بن عدى (75) ، 3 - منبّة بن حجّاج ، 4 - نبيه (برادر حجّاج ). ح : از بنى جمح بن هصيص . 1 - امية بن خلف ، 2 - ابىّ بن خلف (برادر اميّه )، انيس بن معير، حارث بن طلاطله كعدى بن حمراء ابن اصدى هذلى طعيمة بن عدى حارث بن عامر زكانة بن عبد هبيرة بن ابى وهب اخنس بن شريق ثقفى . پيشنهادهاى قريش به رسول خدا صلى الله عليه و آله روزى عتبة بن ربيعة بن عبد شمس كه يكى از اشراف مكه بود، رسول خدا را ديد كه در مسجدالحرام نشسته است پس به قريش گفت ميخواهم نزد محمد بروم و پيشنهادهايى بر وى عرضه كنم كه قسمتى از آنها را بپذيرد. گفتند: اى ابو وليد! برخيز و با وى سخن بگوى . (عتبه ) نزد رسول خدا رفت و گفت : برادر زاده ام ! تو با امرى عظيم كه آورده اى جماعت قوم خود را پراكنده ساختى و خدايان و دينشان را نكوهش كردى و پدران مرده ايشان را كافر ناميدى اكنون پند مرا بشنو و آنها رانيك بنگر باشد كه قسمتى از آنها را بپذيرى . رسول خدا گفت : اى ابو وليد! بگو تا بشنوم . گفت : اگر منظورت از آنچه مى گويى مال است ، آن همه مال به تو مى دهم تا از همه مالدارتر شوى (76) و اگر به منظور سرورى قيام كرده اى ، تو را بر خود سرورى مى دهيم و هيچ كارى را بى اذن تو به انجام نمى رسانيم و اگر پادشاهى بخواهى تو را بر خويش پادشاهى دهيم و اگر چنان كه پيش مى آيد يكى از پريان بر تو چيره گشته و نمى توانى او را از خويشتن دورسازى پس تو را درمان مى كنيم و مالهاى خويش بر سر اين كار مى نهيم . رسول خدا گفت : اكنون تو بشنو، گفت : مى شنوم . رسول خدا آياتى از قرآن مجيد(77) بر وى خواند و عتبه با شيفتگى گوش ميداد تا رسول خدا به آيه سجده رسيد و سجده كرد و سپس گفت : اى ابو وليد! اكنون كه پاسخ خود را شنيدى هر جا كه خواهى برو. عتبه برخاست و با قيافه اى جز آنچه آمده بود نزد رفقاى خويش بازگشت و گفت : به خدا قسم گفتارى شنيدم كه هرگز مانند آن نشنيده بودم . اى گروه قريش ! از من بشنويد و دست از (محمد) بازداريد، زيرا گفتار وى داستانى عظيم در پيش دارد و اگر پيروز شود، سربلندى او سربلندى شماست و شما به وسيله او از همه مردم خوشبخت تر خواهيد بود. گفتند: اى ابو وليد، به خدا قسم كه تو را هم با زبان خويش سحر كرده است ، گفت : نظر من همين است كه گفتم . قريش به رسول خدا گفتند اى محمد! اكنون كه از پيشنهادهاى ما چيزى را نمى پذيرى ، با توجه به كمى زمين و كم آبى ، از پروردگارت بخواه تا اين كوهها را از ما دور كند و سرزمينهاى ما را هموار سازد و رودخانه اى پديد آورد و پدران مرده ما را زنده كند تا از آنها بپرسيم كه آيا آنچه مى گويى حق است يا باطل ؟ (78) و اگر آنها تو را تصديق كردند به تو ايمان مى آوريم . رسول خدا گفت : رسول خدا گفت : (براى اين كارها بر شما مبعوث نشده ام و آنچه را بدان مبعوث گشته ام از طرف خدا براى شما آورده ام و رسالتى را كه بر عهده داشتم به شما رساندم ، اكنون اگر آن را بپذيريد در دنيا و آخرت بهره مند خواهيد شد اگر هم آن را رد كنيد، براى امر خدا شكيبايى مى كنم تا ميان من من و شما داورى كند). به اين تربيب قريش از رسول خدا تقاضاهاى ديگرى كردند از قبيل نزول فرشته و باغ و زر و سيم و نزول عذابهاى آسمانى و امثال آن ، و گفتند تا چنين نكنى ما به تو ايمان نمى آوريم . رسول خدا گفت (اين كارها با خداست ، اگر بخواهد خواهد كرد). رسول خدا افسرده خاطر برخاست و از نزد ايشان رفت و ابوجهل بعد از سخنرانى كوتاه تصميم خود را براى كشتن رسول خدا اعلام داشت و قريش ‍ هم آمادگى خود را براى پشتيبانى وى اظهار داشتند. فردا كه رسول خدا به عادت هميشه ميان (ركن يمانى ) و (حجرالاسود) رو به بيت المقدس به نماز ايستاده و كعبه را نيز ميان خود و شام قرار داده بود، ابوجهل در حالى كه سنگى به دست داشت با تصميم قاطع رسيد و هنگامى كه رسول خدا به سجده رفت ، فرصت را غنيمت شمرده ، پيش ‍ تاخت ، اما خدا نقشه وى را نقش بر آب ساخت و با رنگ پريده ، به نتيجه نارسيده بازگشت . (79) نضر بن حارث و عقبه از طرف قريش به مدينه رفتند و از دانايان يهود راهنمايى خواستند. دانايان يهود گفتند: سه مسأله از وى بپرسيد تا صدق و كذب وى معلوم شود: از اصحاب كهف ، از ذوالقرنين و روح . نضر و عقبه به مكه بازگشتند و هر سه موضوع را از رسول خدا پرسش كردند و رسول خدا هر سه پرسش را پاسخ گفت (80) ، امّا در عين حال ايمان نياوردند. شكنجه هاى طاقت فرسا شكنجه و آزار قريش نسبت به مسلمانان بى پناه و بردگان شدت يافت و آنان را به حبس كردن و زدن و گرسنگى شكنجه مى دادند، از جمله : عمار بن ياسر عنسى كه مادر او (سميّه ) نخستين كسى است كه در راه اسلام با نيزه (ابوجهل ) به شهادت رسيد همچنين برادرش (عبدالله ) و نيز پدرش (ياسر) در مكه زير شكنجه قريش به شهادت رسيدند. بلال بن رباح را (اميّة بن خلف ) گرفت و او را در گرماى شديد نيمروز (در بطحاى مكه ) به پشت خواباند و سنگى بزرگ را سينه اش نهاد تا به (محمد) كافر شود ولى همچنان در زير شكنجه (أحد أحد) مى گفت . ديگر كسانى كه با وسايل و عناوين مختلف مورد شكنجه هاى شديد قرار گرفتند به نامهاى زيرند: 1 - عامر بن فهيره ، 2 - خبّاب بن أرتّ، 3 - صهيب بن سنان رومى ، 4 - ابو فكيهه ، 5 - امّ عبيس (يا امّعنيس )، 6 - زنّيره (كنيز رومى )، 7 - نهديّه و دخترش ، 8 - لبيبه . فشار طاقت فرساى قريش به جايى رسيد كه پنج نفر از اسلام برگشتند و بت پرستى را از سر گرفتند، آنان عبارتند از: 1 - حارث بن زمعه ، 2 - ابوقيس بن فاكه ، 3 - ابوقيس بن وليد، 4 - علىّ بن اميّه ، 5 - عاص بن منبّه ، كه اينان در بدر كشته شدند و خداى متعال درباره ايشان آيه اى نازل كرد.(81) چون رسول خدا صلى الله عليه و آله ديد كه اصحاب بى پناهش سخت گرفتار و در فشارند و نمى تواند از ايشان حمايت كند به آنان گفت : (كاش ‍ به كشور حبشه مى رفتيد، چه در آن جا پادشاهى است كه نزد وى بر كسى ستم نمى رود، باشد كه از اين گرفتارى براى شما فرجى قرار دهد)، پس ‍ جمعى از مسلمانان رهسپار حبشه گشتند و اين نخستين هجرتى بود كه در اسلام روى داد. نخستين مهاجران حبشه در ماه رجب سال پنجم بعثت جمعا 15 نفر مسلمان (11 مرد و 4 زن ) به سرپرستى (عثمان بن مظعون ) پنهانى از مكّه رهسپار كشور مسيحى حبشه شدند(82) ، آنها عبارت بودند از: 1 - ابوسلمة بن عبدالاسد، 2 - ام سلمه دختر ابى اميه ، 3 - ابوحذيفه ، 4 - سهله دختر سهيل بن عمرو، 5 - ابو سبرة بن ابى رهم ، 6 - عثمان بن عفان ، 7 - رقيه ، دختر رسول خدا، همسر عثمان ، 8 - زبير بن عوام ، 9 - مصعب بن عمير، 10 - عبدالرحمن بن عوف ، 11 - عثمان بن مظعون جمحى ، 12 - عامر بن ربيعه ، 13 - ليلى دختر ابوحثمه ، 14- ابوحاطب ، 15- سهيل بن بيضاء. اينان ماه شعبان و رمضان را در حبشه ماندند و چون شنيدند كه قريش ‍ اسلام آورده اند در ماه شوال به مكه بازگشتند، ولى نزديك مكه خبر يافتند كه اسلام اهل مكه دروغ بوده است ، ناچار هر كدام به طور پنهانى در پنهانى در پناه كسى وارد مكه شدند(83) و بيش از پيش به آزار و شكنجه عشيره خويش گرفتار آمدند و رسول خدا ديگر بار آنان را اذن داد تا به حبشه هجرت كنند. مهاجران حبشه در نوبت دوم مهاجران حبشه در اين نوبت كه به گفته بعضى : پيش از گرفتار شدن بنى هاشم در (شعب ابى طالب ) و به قول ديگران : پس از آن به سرپرستى (جعفر بن ابى طالب ) رهسپار كشور حبشه گشته اند، هشتاد و سه مرد بودند و هجده زن .(84) كسانى كه عمار بن ياسر را جزء مهاجران ندانسته اند هشتاد و دو مرد گفته اند، پانزده نفر مهاجران اولين كه دوباره نيز هجرت كردند، ظاهرا در اين نوبت هم پيش از ديگران رهسپار كشور حبشه شدند و هشتاد و شش نفر ديگر كه (جعفر بن ابى طالب ) سرپرست آنان بود بتدريج بعد از آنان به حبشه رفتند. مبلغان قريش چون قريش از رفاه و آسودگى مهاجران در حبشه خبر يافتند بر آنان شدند كه دو مرد نيرومند و شكيبا از قريش نزد نجاشى فرستند تا مسلمانان مهاجر را از كشور حبشه براند و به مكه بازگرداند تا دست قريش در شكنجه و آزار آنان باز شود. بدين منظور (عبدالله بن ابى ربيعه ) و (عمرو بن عاص ‍ بن وائل ) را با هديه هايى براى نجاشى و وزراى او فرستادند. (ابوطالب ) با خبر يافتن از كار قريش اشعارى براى نجاشى فرستاد و او را بر نگهدارى و پذيرايى و حمايت از مهاجران ترغيب كرد. (85) عبداللّه و عمرو به حبشه آمدند و دستور قريش را اجرا كردند و هداياى نجاشى را تقديم داشتند و به وى گفتند: پادشاها! جوانانى بى خرد از ما كه كيش قوم خود را رها كرده و به كيش تو هم در نيامده و دينى نو ساخته آورده اند كه نه ما مى شناسيم و نه تو، به كشورت پناه آورده اند كه اكنون بزرگان قوم يعنى پدران و عموها و اشراف طايفه شان ما را نزد تو فرستاده اند، تا اينان را به سوى آنان بازگردانى ، چه آنان خود به كار اينان بيناتر و به كيش نكوهيدهشان آشناترند. نجاشى گفت : نه به خدا قسم ، آنان را تسليم نمى كنم تا اكنون كه به من پناه آورده و در كشور من آمده و مرا بر ديگران برگزيده اند، آنان را فراخوانم تا از گفتارتان پرسش كنم . نجاشى اصحاب رسول خدا را فراخواند و كشيشها را نيز فراهم آورد، رو به مهاجران مسلمان كرد و گفت : اين دينى كه جدا از قوم خود آورده ايد و نه كيش من است و نه كيش ديگر ملل جهان ، چيست ؟ جعفر بن ابى طالب سخن خود آغاز كرد و گفت : (پادشاها! مخالفت دينى ما با ايشان به خاطر پيغمبرى است كه خدا در ميان ما مبعوث كرده است و او ما را به رها كردن بتها و ترك بخت آزمايى دستور داده و به نماز و زكات امر فرموده و ستم و بيداد و خونريزى بى جا و زنا و ربا و مردار و خون را بر ما حرام فرموده ، و عدل و نيكى با خويشاوندان را واجب ساخته و كارهاى زشت و ناپسند و زورگويى را منع كرده است ). نجاشى گفت : خدا عيسى بن مريم را هم به همين امور برانگيخته است ، سپس جعفر بن ابى طالب به درخواست نجاشى به تلاوت سوره مريم مشغول شد و چون به اين آيه رسيد:( و هزّى اليك بجذع النخلة تساقط عليك رطبا جنيّا فكلى و اشربى و قرّى عيناً...) (اى مريم ! شاخ درخت را حركت ده تا از آن براى تو رطب تازه فروريزد (و روزى خود تناول كنى ) پس ، از اين رطب تناول كن و از اين چشمه آب بياشام ...(86) ) نجاشى گريست و كشيشهاى او نيز گريستند، آنگاه نجاشى رو به (عمرو) و (عبداللّه ) كرده گفت : اين سخن و آنچه عيسى آورده است هر دو از يك جا فرود آمده است ، برويد كه به خدا قسم : اينان را به شما تسليم نمى كنم و هداياى آنان را پس فرستاد و به مسلمانان گفت : برويد كه شما در امانيد.(87) نگرانى شديد قريش موجبات نگرانى و برآشفتگى قريش از چند جهت فراهم گشته بود، از يك سو مهاجران حبشه در كشورى دور از شكنجه و آزار قريش آسوده خاطر و شاد و آزاد زندگى مى كردند و فرستادگان قريش هم از نزد نجاشى افسرده و سرشكسته بازگشته بودند، ازسوى ديگر اسلام در ميان قبايل ، انتشار مى يافت و روز بروز بر شماره مسلمانان افزوده مى گشت و هر روز شنيده مى شد كه يكى از دشمنان سرسخت رسول خدا به دين مبين اسلام درآمده است . خواندن قرآن علنى گشت و عبداللّه بن مسعود نخستين كسى بود كه پيشنهاد اصحاب رسول را براى آشكار خواندن قرآن در انجمن قريش ‍ پذيرفت و در مسجدالحرام نزد مقام ايستاد و به صداى بلند تلاوت سوره (الرّحمن ) را شروع كرد و چون قريش بر سر او ريختند و او را مى زدند، همچنان تلاوت خويش را دنبال مى كرد.(88) پيمان بى مهرى و بيدادگرى بعد از بازگشتن (عمروبن عاص ) و (عبداللّه بن ابى ربيعه ) از كشور حبشه ، رجال قريش فراهم آمدند و بر آن شدند كه عهدنامه اى عليه (بنى هاشم ) و (بنى مطلب ) بنويسند كه از آنان زن نگيرند، به آنان زن ندهند، چيزى به آنها نفروشند و چيزى از آنها نخرند. عهدنامه رانوشتند و نويسنده آن (منصوربن عكرمه ) (و به قولى : نضر بن حارث ) بود كه دست او فلج شد، آنگاه عهدنامه را در ميان كعبه آويختند. كار (بنى هاشم ) و (بنى مطلب ) كه در (شعب ابى طالب ) محصور شده بودند به سختى و محنت مى گذشت ، زيرا قريش خواربار را هم از ايشان قطع كرده بود و جز موسم حج (ماه ذى الحجه ) و عمره (ماه رجب ) نمى توانستند از (شعب ) بيرون آيند. رسول خدا در موسم حج و عمره بيرون مى آمد و قبايل را به حمايت خويش دعوت مى كرد، امّا (ابولهب ) پيوسته مى گفت : گول برادرزاده ام را نخوريد كه ساحر و دروغگوست . در اين هنگام قريش نزد (ابوطالب ) كه پيوسته حامى رسول خدا بود، پيام فرستادند كه محمد را براى كشتن تسليم كن تا تو را بر خويش پادشاهى دهيم . ابوطالب در پاسخ قريش قصيده لاميه خود را گفت و اعلام داشت كه (بنى هاشم ) در حمايت رسول خدا تا پاى جان ايستادگى دارند.(89) گشايش خدايى رسول خدا صلى الله عليه و آله با همه بنى هاشم و بنى مطّلب سه سال در (شعب ) ماندند تا آن كه رسول خدا و ابوطالب و خديجه ، تمام دارايى خود را از دست دادند و به سختى و نادارى گرفتار آمدند، سپس جبرئيل بر رسول خدا فرود آمد و گفت : خدا موريانه را بر عهدنامه قريش گماشته تا هر چه بى مهرى و ستمگرى در آن بود بجز نام خدا، همه را خورده است . رسول خدا ابوطالب را از اين آگاه ساخت و ابوطالب همراه رسول خدا و كسان خود بيرون آمد تا به كعبه رسيد و در كنار آن نشست و قريش هم آمدند و گفتند: اى ابوطالب ! هنگام آن رسيده كه از سرسختى درباره برادرزاده ات دست بردارى . ابوطالب گفت : اكنون عهدنامه خود را بياوريد، شايد گشايشى و راهى به صله رحم و رها كردن بى مهرى پيدا كنيم ، عهدنامه را بياوردند و همچنان مهرها بر آن باقى بود. ابوطالب گفت : آيا اين همان عهدنامه اى است كه درباره هم پيمانى خود نوشته ايد؟ گفتند: آرى و به خدا قسم هيچ دستى به آن نزده ايم . ابوطالب گفت : محمّد از طرف پرودگار خويش چنين ميگويد كه : خدا موريانه را بر آن گماشته و هر چه جز نام خدا بر آن بوده ، خورده است .(90) جماعتى از قريش از در انصاف درآمدند و خود را بر آنچه در اين سه سال انجام داده بودند، نكوهش كردند و سران قوم با يكديگر به مشورت پرداختند و قرار گذاشتند كه فردا بامداد در نقض صحيفه قريش اقدام كنند و ابتدا (زهير) سخن بگويد. زهير پس از انجام طواف رو به قريش كرد و آنان را بر اين بى مهرى و ستمگرى نكوهش كرد و گفت : به خدا قسم از پاى ننشينم تا اين عهدنامه شكسته شود، زهير مسلحانه به چند نفر ديگر، نزد بنى هاشم رفت و گفت از (شعب ) درآييد و به خانه هاى خود بازگرديد. اين پيشامد در نيمه رجب (91) سال دهم اتفاق افتاد.(92) ابوطالب در مدح كسانى كه براى اين كار دست به كار شده بودند قصيده اى گفت كه ابن اسحاق آن را ذكر كرده است . (93) اسلام طفيل بن عمرو دوسى طفيل گويد: هنوز رسول خدا در مكّه بود كه وارد مكّه شدم و مردانى از قريش به من گفتند: اين مرد كه در شهر ماست (رسول خدا) كار ما را دشوار و جمعيّت ما را پراكنده ساخته است ، گفتار وى سحرآميز است و ميان خويشان و بستگان جدايى افكنده و ما بر تو و قوم تو از آنچه بر سر ما آمده بيم داريم و به من گفتند كه گوش به گفتار وى ندهم و با او سخن نگويم تا آنجا كه از بيم شنيدن گفتار وى در موقع رفتن به مسجد گوشهاى خود را پنبه گذاشتم ، چون وارد مسجد شدم ، رسول خدا را نزد كعبه ايستاده به نماز ديدم و نزديك وى ايستادم ، از آنجا كه خدا مى خواست ، سخنى دلپذير به گوشم رسيد و با خود گفتم : خداى مرگم دهد چه مانعى دارد كه گفتار دلپذير اين مرد را بشنوم تا اگر نيك باشد بپذيرم و اگر زشت باشد رها كنم . چون رسول خدا به خانه خويش بازگشت ، از پى او رفتم تا به خانه وى درآمدم و گفتم : اى محمّد! قريش با من چنين و چنان گفته و مرا بر آن داشتند تا سخنت را نشنوم ، اما خدا خواست تا سخنت را شنيدم و آن را دلپذير يافتم ، پس امر خويش را بر من عرضه دار. رسول خدا اسلام بر من عرضه داشت و قرآن بر من تلاوت كرد، اسلام آوردم و شهادت بر زبان راندم و چون به پدرم و نيز همسرم رسيدم اسلام را بر آنها عرضه داشتم و آنها پذيرفتند، سپس قبيله (دَوس ) را به اسلام دعوت كردم و به دعاى رسول خدا به اين كار توفيق يافتم . پس از فتح مكّه گفتم : يا رسول اللّه ، مرا بر سر بت (ذوالكفّين ) بفرست تا آن را آتش زنم . طفيل رفت و آن را آتش زد و نزد رسول خدا برگشت و در مدينه ماند تا رسول خدا وفات يافت . داستان أعشى ابوبصير: أعشى ، معروف به (أعشى قيس ) و (أعشاى كبير) كه قصيده لاميّه اش از (معلّقات عشر) است ، قصيده اى نيز در مدح رسول خدا صلى الله عليه و آله گفت و رهسپار مكّه شد تا شرفياب شود، امّا در مكّه يا نزديك مكّه كسى از مشركان قريش با وى ملاقات كرد و به او گفت : محمّد زنا را حرام مى داند. گفت : با زنا سرى ندارم . گفت ميگسارى را هم حرام مى داند. (أعشى ) گفت : به خدا قسم ، به اين كار هنوز علاقه مندم ، اكنون باز مى گردم و سال آينده دوباوه مى آيم و اسلام مى آورم . وى بازگشت و همان سال مرد و توفيق اسلام آوردن نيافت . نمايندگان نصارى رسول خدا صلى الله عليه و آله هنوز در مكّه بود كه در حدود بيست مرد از نصارى كه خبر بعثت وى را شنيده بودند، از مردم حبشه و به قولى از مردم نجران به مكّه آمدند و در مسجدالحرام رسول خدا را ديدند و با او سخن گفتند و پرسش كردند و چون رسول خدا آنان را به اسلام دعوت كرد و قرآن برايشان تلاوت كرد، گريستند و دعوت وى را اجابت كردند و به وى ايمان آوردند و چون از نزد رسول خدا برخاستند، ابوجهل بن هشام با گروهى از قريش به آنها گفتند: چه مردان بى خردى هستيد. مردم حبشه شما را براى رسيدگى و تحقيق امرى فرستادند، اما شما بى درنگ دين خود را رها كرديد و دعوت وى را تصديق كرديد! نمايندگان در پاسخ قريش گفتند: ما را با شما بحث و جدالى نيست ، ما به كيش خود و شما به كيش خود، ما از اين سعادت نمى گذريم . درباره ايشان آياتى از قرآن مجيد نازل گشت .(94) نزول سوره كوثر (عاص بن وائل سهمى ) هر گاه نام رسول خدا صلى الله عليه و آله برده مى شد، مى گفت : دست برداريد، مردى است بى نسل و هرگاه بميرد نام وى از ميان مى رود و آسوده مى شويد. پس خداى متعال سوره كوثر را فرستاد.(95) وفات ابوطالب و خديجه در حدود دو ماه پس از خروج بنى هاشم از (شعب ) و سه سال پيش از هجرت ، وفات ابوطالب و سپس به فاصله سه روز وفات خديجه در ماه رمضان سال دهم بعثت روى داد. خديجه در اين تاريخ 65 ساله و ابوطالب هشتاد و چند ساله بود و از عمر رسول خدا صلى الله عليه و آله 49 سال و هشت ماه و يازده روز مى گذشت . ابوطالب و خديجه در (حجون ) مكّه دفن شدند. وفات اين دو بزرگوار براى رسول خدا مصيبتى بزرگ بود و خودش فرمود: (تا روزى كه ابوطالب وفات يافت دست قريش از آزار من كوتاه بود(96) ). ازدواج رسول خدا با سوده و عايشه رسول خدا صلى الله عليه و آله چند روز بعد از وفات خديجه (سوده ) دختر (زمعة بن قيس ) را در ماه رمضان و سپس در ماه شوّال همان سال (عايشه ) دختر (ابى بكر) را به عقد خويش درآورد.(97) سفر رسول خدا به طائف پس از وفات ابوطالب ، گستاخى قريش در آزار رسول خدا صلى الله عليه و آله به نهايت رسيد تا آنجا كه چند روز به آخر شوّال سال دهم ناچار با (زيد بن حارثه (98) ) به (طائف ) رفت تا از قبيله (ثقيف ) كمك بخواهد و آنان را به دين مبين اسلام دعوت كند. رسول خدا با سران قبيله تماس گرفت و از آنان كمك و يارى خواست ، ولى آنان استهزاء كردند و دعوت او را نپذيرفتند و برخلاف خواسته رسول خدا سفيهان و بردگان خود را وادار كردند كه آن حضرت را دشنام دهند و سنگباران كنند و در نتيجه پاهاى رسول خدا و چند جاى سر (زيد بن حارثه ) كه وى را حمايت مى كرد مجروح شد. رسول خدا كه به اين بيچارگى گرفتار آمده بود به سوى پروردگار دست به دعا برداشت و به او پناه برد، چون (عتبه ) و (شيبه ) پسران (ربيعه ) رسول خدا را در آن حال ديدند با غلام مسيحى خود (عدّاس ) كه از مردم نينوا بود مقدارى انگور براى وى فرستادند، (عدّاس ) از آنچه از رسول خدا ديده و شنيده بود، چنان فريفته شد كه بيفتاد و حضرت را بوسه زد. رسول خدا پس از ده روز توقف در (طائب ) و نااميدى از حمايت قبيله (بنى ثقيف ) راه مكّه در پيش گرفت و از چند نفر امان خواست كه فقط در ميان آنها (مطعم بن عدىّ) او را امان داد.(99) زيد بن حارثه (حكيم بن حزام ) برادرزاده (خديجه ) از سفر شام بردگانى آورد، از جمله پسرى نابالغ به نام (زيد بن حارثه ) بود، (حكيم ) به عمه اش (خديجه ) كه در آن تاريخ همسر رسول خدا بود، گفت : اى عمّه هر كدام از اين غلامان را مى خواهى انتخاب كن ، (خديجه )، (زيد) را برگزيد و او را با خويش برد. رسول خدا از خديجه خواست تا او را به وى ببخشد، خديجه نيز او را به رسول خدا بخشيد و رسول خدا آزادش كرد و پسر خوانده خويش ساخت و هنوز بر وى وحى نيامده بود.(100) رسول خدا (امّايمن ) را به زيد بن حارثه تزويج كرد و (اسامة بن زيد) از وى تولد يافت ، سپس دختر عمه خود (زينب ) را نيز به وى تزويج كرد. واقعه اسراء صريح قرآن مجيد است كه خداى متعال بنده خود (محمّد) صلى الله عليه و آله را شبانه از مسجدالحرام به مسجداقصى (بيت المقدس ) برد تا برخى از آيات خود را به وى نشان دهد.(101) بر حسب روايات صاحب طبقات ، اسراء در شب هفدهم ربيع الاول ، يك سال پيش از هجرت و (شعب ابى طالب ) و آن نيز از خانه (امّهانى ) دختر (ابوطالب ) بوده است .(102) واقعه معراج واقعه معراج و رفتن رسول خدا صلى الله عليه و آله به آسمانها در شب هفدهم ماه رمضان ، هجده ماه پيش از هجرت روى داد و بسيارى از مورّخان ، واقعه اسراء و معراج را در يك شب دانسته اند. (103) فخر رازى و علّامه مجلسى مى نويسند: اهل تحقيق برآنند كه به مقتضاى دلالت قرآن و اخبار متواتر خاصّه و عامّه ، خداى متعال روح و جسد محمّد صلى الله عليه و آله را از مكّه به مسجدالاقصى و سپس از آن جا به آسمانها برد و انكار اين ، مطلب ، يا تاءويل آن به عروج روحانى ، يا به وقوع آن در خواب ، ناشى از كمى تتبّع يا سستى دين و ضعف يقين است .(104) واقعه شقّ القمر تاريخ اين واقعه كه ظاهر قرآن مجيد بر آن گواهى مى دهد نيز به درستى معلوم نيست . فخر رازى در ذيل آيه اوّل سوره (قمر) مى نويسد: همه مفسران برآنند كه مراد به آيه آن است كه (ماه شكافته شد) و اخبار هم بر واقعه شقّالقمر دلالت مى كند و حديث آن در صحيح مشهور و جمعى از صحابه آن را روايت كرده اند. (105) دعوت قبايل عرب دسول خدا صلى الله عليه و آله پس از آن كه در سال چهارم بعثت دعوت خويش را آشكار ساخت ، ده سال متوالى در موسم حج با قبايل مختلف عرب تماس مى گرفت و بر يكايك قبايل مى گذشت و به آنان مى گفت : اى مردم ! بگوييد: (لااله الّا اللّه ) تا رستگار گرديد و عرب را مالك شويد و عجم رام شما گردد و بر اثر ايمان پادشاهان بهشت باشيد اما چنان كه سابقا گفتيم ، عمويش (ابولهب ) مى گفت : مبادا سخن وى را بشنويد، چه از دين برگشته و دروغگوست . در نتيجه هيچ يك از قبايل ، دعوت وى را نپذيرفتند(106) و پاسخ زشت مى دادند و به گفته ابن اسحاق بيش از همه قبيله (بنى حنيفه ) در پاسخ وى بى ادبى و گستاخى كردند. ... ادامه دارد پي نوشت : 55- مروج الذهب ، ج 2/282. 56- الطبقات الكبرى ، ج 1/193-194. 57- امتاع الاسماع ، ص 15. 58- ترجمه تاريخ يعقوبى ، ج 1/378. 59- مأخذ پيشين ، ص 379. 60- پيش از همه خديجه ، سپس به ترتيب على ، زيد بن حارثه ، ابوبكر، ابوذر (مأخذ قبل ، ص 379). 61- سيرة النبى ، ج 1/269-274. 62- اسدالغابة ، ج 1/278. 63- بحارالانوار، ج 18/184. 64- اسدالغابة ، ج 2/46. 65- اسدالغابه ، ج 2/46. 66- الاستيعاب ، ذيل اصابه ، ج 1/271. 67- سيرة النّبى ، ج 1/275. 68- سوره شعراء (26) كه آيات انذار عشيره در آن است ، بعد از سوره طه نازل شده است و سپس به ترتيب سوره هاى نمل ، قصص ، بنى اسرائيل ، هود، يوسف و آنگاه سوره حجر كه دستور علنى كردن دعوت و مقاومت و مخالفت مشركين در آن واقع است ، نازل گشته است (رك : ترجمه تاريخ يعقوبى ، ج 2/390؛ مجمع البيان ، ج 2/467؛ الاتقان ، ج 1/26). 69- در كتاب تاريخ ‌الامم آمده است ، بر كوه (صفا) برآمد. 70- شعراء / 214. 71- تاريخ ‌الامم و الملوك ، ج 2/62-63. 72- ترجمه تاريخ يعقوبى ، ج 1/379-380. 73- سيرة النبى ، ج 2/17. 74- طبقات ، ج 1/201 (سائب بن صيفى بن عابد) 75- مأخذ پيشين ، ص 200(حارث بن قيس بن عدى ) 76- در پاسخ اين پيشنهاد، آيه 47 از سوره سبأ نازل شد. 77- فصّلت 1/27. 78- رعد /31. 79- آيات 9 - 19 از سوره اقرأ در اين باب نازل شده است . 80- سيرة النبى ، ج 1/319 - 330. 81- نساء /97 (رك : سيرة النّبى ، ج 2/283؛ ترجمه تاريخ يعقوبى ، ج 2/385؛ امتاع الاسماع ، ص 20). 82- سيرة النّبى ، ج 1/345. 83- مصباح الاسرار، ص 28؛ بحارالانوار، ج 18/422، الطبقات الكبرى ، ج 1/206؛ تاريخ ‌الامم ، ج 2/69 - 70. 84- طبقات ، ج 1/20. 85- سيرة النبى ، ج 1/356 - 357؛ اعلام الورى ، ص 55؛ بحارالانوار، ج 18/418. 86- مريم /24 و 25. 87- بدگويان شما زيان كارانند (سه بار چنين گفت ). 88- سيرة النّبى ، ج 1/336 - 337. 89- ديوان ابوطالب ، ص 100 - 134 (به نقل از ابن ابى الحديد، ج 14/79.) 90- ترجمه تاريخ يعقوبى ، ص 389 - 390؛ الطبقات الكبرى ، ج 1/208 - 210؛ سيرة النبى ، ج 1/399 - 400؛ الكامل ، ج 2/61؛ امتاع الاسماع ، ص 26 و... 91- مصباح المتهجد، ص 560. 92- سيرة النبى ، ج 1/397 - 399، الطبقات الكبرى ، ج 1/210 و... 93- سيرة النبى ، ج 1/400 - 404. 94- مائده /82 - 83؛ قصص /52 - 55 (سيرة النبى ، ج 1/418 - 419). 95- كوثر /1 - 3. 96- امتاع الاسماع ، ص 27؛ أسدالغابه ، ج 5/439؛ الكامل ، ج 2/63 و... 97- انسان العيون ، ج 1/386؛ اسدالغابه ، ج 5/484 - 485. 98- شرحش بعد از اين خواهد آمد. 99- تاريخ ‌الامم و الملوك ، ج 2/82. 100- سيرة النبى ، ج 1/266. 101- اسراء /1. 102- الطبقات الكبرى ، ج 1/213 - 216؛ سيرة النبى ، ج 2/2 - 7. 103- سيرة النبى ، ج 2/2 - 7؛ امتاع الاسماع ، ص 28 - 30. 104- مفاتيح الغيب ، ج 5/540 - 546؛ بحارالنوار، ج 18/282 - 410. 105- مفاتح الغيب ، ج 7/779. 106- الطبقات الكبرى ، ج 1/216 - 217؛ امتاع الاسماع ، ص 30 - 31. به نقل ازسایت :www.rasekhoon.net
   


 



این مطلب از نشانی زیر دریافت شده است:
http://fajr57.ir/?id=63
تمامي حقوق براي هیئت انصارالخميني محفوظ است.