چشمِ خمارِ نرگسـی، برده تـوان و طاقتـی
آه خـدا مگـر شـدم، مرتکـبِ حمـاقتـی
دستِ بریـده ام کجـا، تا برسـد به دامنش
تـا بـه دیـار او شـوم، بگذرد از نهـایتـی
پایِ فتاده با چـه رو، حاجتِ بال و پر کنـد
کم که ز حق نمی شود، گر بکنـد عنایتـی
شعرِ صبـوری مرا، بر کس دیگـری بخـوان
گوشِ دلِ شکسته ام، پر شده از حکایتـی
محکمه ی وزین حق، مظهرِعدل و دادِ او
ازچه شوم به عدلیه، واز که کنم شکایتی
گر چه عیان بیان کند، به خیلِ عاشقـانِ او
در طـربِ وصـالِ دل، چاره بـود لیاقتـی
من کـه بدونِ شـائبه، طّیِ طـریق کـرده ام
هیچ اثـر نمـی کنـد، دلشـده را شماتتـی
تا به دلـم نظـر کند، جان به نگـاهِ او دهم
گو که به زعمِ مه رُخان، جان نکند کفایتی
می کُشدم، مگر نِگه، به کُشته اش نمی کند
گرچه به حکمِ عدلِ او، نیست چنین قضاوتی
حرفِ درونِ خویش را، صریح وشسته می زنم
من چه کنم به گفته ام، چیره نشد بلاغتی
وای به بختِ تیره ام، چو بی اشاره بگذرد
می رسدم مصیبتی، گر نکند عنایتی
قلبِ تپنـده ام اگر، خونِ جگـر برون کنـد
هیچ مبـاش مضطرب، بلکـه کند شفاعتی
نقطه ی خلوتِ دلش، جایِ مرا نشـان کند
صفـر طلب نمـوده ام، بی قلـم و کتـابتی
شب همه شب دعـا کنم، تا بشـوم غلام او
خرقه ی بندگی دهد، نه جقّه ی صـدارتی
از سـرِ بی قراریـم، بریـده شـد امـانِ مـن
سـزا یود اگر شوم، شاملِ یک عنایتی
نَخوت و خود ستایشی، راهی کویِ ما نشد
این همه عجز وبندگی، چیست بجز اصالتی
رشک و حسد اگر برم، بر دلِ پاکِ عاشقان
عارضِ حال من مشو، نیست گنه حسادتی
بر دلِ شیدایی من، کنجِ لبانِ او بس است
گفته مَلِک به وصفِ او، بَه که چه قد و قامتی
در طلـبِ وصـالِ جان، به انتظـارِ محشرم
گـر کـه بسویِ ما شود، چه حاجتم قیامتی
شرحِ کمالِ دلربا، قد به زمـان نمـی دهـد
کی قلمی بیان کند، وصـفِ چنین جَلالتـی
حلوایِ تنترانـی و، مهوشِ سـاکنِ بریـن
هر دو اگر چه شکّرین، نی به چنین حلاوتی
شد همه شامِ تیره ام، درپیِ صبحِ روشنی
چون همه سویِ او شوم، دور شـود ظلالتی
او که به خیلِ عاشقان، جمله کند تفقدی
نوبه ی وصلِ ما که شـد، گو نکنـد قناعتی
دوش به خواب دیده ام، آمده میهمان ِ من
وای عجب ضیافتـی، مایه ی بس سـعادتی
دشتِ بهشتِ معرفت، جز به بهاء نمی دهند
میلِ بهانـه چـون کنـم، گر بکنـد کرامتـی
عزّتِ نفس را اگر، به نرخِ جان تـوان خرید
در عطشِ هـوایِ او، کی بُودم منـاعتـی
عاکفِ کویِ معرفت، کـاخ طلب نمیـکنـد
رهروِ سـوی عشق را، نیسـت چنین عمارتی
بیـن کـه زمانـه بگذرد، ز اوجِ بی عدالتـی
دامـنِ او رهـا مکـن، ای کـه پـیِ صـلابتی
کوکبِ بخت و آرزو، از چه عیان نمی شود
بلکه ندیـده در دل و، گفتـه ی ما صداقتی
بهارِ عمر بایدت، سیره ی او عیـان کنی
عصرِ شباب بگذرد، چه حاصـل از ندامتـی
روح و روانِ خویش کن، فدایِ فخرِ کائنات
زانکه تاملـی کنی، رفتـه تـوان و طـاقتـی
در تب و تابِ زندگی، غوطه وریم و گوئیا
هیـچ اثـر نمـی کـنـد، بـر دلِ مـا تلاوتـی
سویِ دیارِعاشقان، هیـچ مرو تو با زبـان
رجوع نمابه قلبِ خود، بین به چه روز و حالتی
بهرِ ظهورِ حضرتش، صدق وصفا مدد نما
چـاره دعا بود اگـر، حـق بـدهـد رضـایتـی
طلوعِ آرزوی جان، می رسدم به ارمغـان
زدوده گـردد از جهـان، آفـتِ بـی عدالتـی
ای که سخن ز یارِ ما، می شنوی گذر مکن
بنده ی دیگری مشـو، کیست جز او زعامتی
هدیه ای از امیدِ جانِ می رسدت به ارمغان
رسیده از دیارِ حق، به فرشیان بشارتی
حدیثِ ناب و معتبر، دهد ز نصرتی خبر
رهبریِ جان کند، به حکمت و درایتی
مردِ مهاجر ار زند، دم ز امامِ انس و جان
تـا نکنـد اطاعـتـی، کـی بشـود ولایـتـی
1381/4/28 مکّه ی مکرّرمه
منبع : روزنامه اطلاعات 9/مهر/1383