محفل دلسوختگان ، غزلي از امام خميني(ره) عاشقم عاشق و جز وصل تو درمانش نيست
كيست كاين آتش افروخته در جانش نيست
جز تو در محفل دلسوختگان ذكري نيست
اين حديثي است كه آغازش و پايانش نيست
راز دل را نتوان پيش كسي باز نمود
جز بر دوست كه خود حاضر و پنهانش نيست
با كه گويم كه بجز دوست نبيند هرگز
آنكه انديشه و ديدار بفرمانش نيست
گوشه ي چشم گشا بر من مسكين بنگر
ناز كن ناز كه اين باديه سامانش نيست
سَرِ خُم باز كن و ساغر لبريزم ده
كه بجز تو سر پيمانه و پيمانش نيست
نتوان بست زبانش ز پريشان گويي
آنكه در سينه بجز قلب پريشانش نيست
پاره كن دفتر و بشكن قلم و دم در بند
كه كسي نيست كه سرگشته و حيرانش نيست
|