مثنوی " درس عاشورا " باز امشب در هوایی دیگرم
دل از این وادی به بالا می برم
کربلا مهدِ قیام و آتش است
تشنگی آتشفشانی سرکش است
دفتری با این عبارت باز شد
این فراخوان مبداء پرواز شد
دادِ هل من ناصر از آنجا دمید
هان ای مردان ، نباید آرمید
چون بنای دینِ حق آزادگی است
مرگِ با عزّت به از این زندگی است
باطلی کوسِ اناالحق می زند
در خُمِ مستی مُعلّق می زند
ننگ ، جز خون پاک می گردد مگر
منطقِ دین نیست امّا و اگر
پس به پا خیزید و کارستان کنید
این کویرِ خشک را بُستان کنید
ابرِ دیده بوی باران می دهد
دل خبر از وصل یاران می دهد
حُزن ما جداً برون از باور است
آه ، محبوبِ خدا بی یاور است
دشتِ لیلی یادِ مجنون می کند
عاقبت ما را جگر خون می کند
وای از این داغِ شقایق سوختم
شمعِ راهش در درون افروختم
این مصیبت تا قیامت ماندنی است
درسِ عاشورا هماره خواندنی است
گو (مهاجر) چشم را در هجرِ یار
اشک کافی نیست ، دیگر خون ببار
** علی اکبر پورسلطان (مهاجر) **
( استفاده با ذکر آدرس سایت http://www.fajr57.ir/ جایز است )
|