ای ماه خفته برخیز در وجد و انقلابم
روشن شده ضمیرم شوقی بریده تابم
از آسمان گذر کن بر حال ما نظر کن
برگو حبیب دل را پایان رسیده خوابم
در انتهای مستی بیرون ز خویش و هستی
جامی دگر ننوشم مست سبوی نابم
چشمم اگر نبیند همواره دیده جانم
گو بر طبیب پنهان تا برکَند نقابم
عمری اگر نمودم ، جان را فدای راهش
در آرزوی وصلش بگذشتم از ثوابم
تاریکم ار چه امّا در انتظار نورم
چون ذاتِ بی قرینش ، مسحور آفتابم
و از فرط تشنه کامی هر سو روانه گشتم
بیهوده می دویدم آبی نشد سرابم
دردا اگر سر آخر نوبت به رفتن آید
بی رؤیت جمالش بسته شده حسابم
آیا شود (مهاجر) آن روز را ببینم
جانان من سوار و من پای در رکابم
** علی اکبر پورسلطان (مهاجر)**
استفاده از این شعر با ذکر منبع بلامانع است.