خاطره " غزلی تقدیم به آنان که عزیزی سفر کرده دارند "
یادِ آن دم که گرفتم ز تو یک بوسه ی ناب
در سحرگاهِ غم انگیز و دلی پر تب و تاب
سوختم از تن سرد و نفسِ خاموشت
شاهدم گفت بر این فرصتِ آخر بشتاب
ای سفر کرده به آغوش خوشِ خاطره ها
تربتت یافته بین من تو ، نقش حجاب
شوق دیدار تو در عالم رویا دارم
دیر بازیست سراغم نگرفتی در خواب
پر کشیدی به بلندا ز دو چشمان ترم
حالِ ما در غمِ هجر تو خراب است ، خراب
گفته بودی که صبوری ثمرِ ایمان است
ز فراقِ تو گذشتم دگر از اجر و ثواب
نامِ نیک ات نه فقط سینه ی سنگ آمده است
هر دم از خاطره ات در دلِ من گشته کتاب
چون (مهاجر) به لقاء روزِ قیامت برسی
گو خدایا برسان زودتر آن روزِ حساب
** علی اکبر پورسلطان ( مهاجر ) **
|