«ابورياض» از افسران ارتش عراق در زمان جنگ هشت ساله و رجال سياسي فعلي اين كشور نقل مي كند: در جبهه هاي جنگ مشغول نبرد بودم كه دژباني مرا خواست. فرمانده مان با ديدن من ، خبر كشته شدن پسرم را در جنگ به من داد.خيلي ناراحت شدم . من براي او آرزوهاي زيادي داشتم و مي خواستم دامادش كنم.
به هر حال ، به سردخانه رفتم و كارت و پلاك فرزندم را تحويل گرفتم و رفتم تا جنازه اش را ببينم. وقتي كفن را كنار زدم ، شديدا يكه خوردم. با تعجب توام با خوشحالي گفتم:« اشتباه شده ، اشتباه شده. اين فرزند من نيست.» افسر ارشدي كه مامور تحويل جسد بود ، با بي طاقتي و عصبانيت گفت: « اين چه حرفيه مي زني؟ كارت و پلاك قبلا حك شده و صحت اون ها بررسي و تاييد شده.» واقعا برايم عجيب بود كه او حاضر نمي شد حرف مرا بپذيرد يا به بررسي دوباره ماجرا دست بزند. من روي حرف خودم اصرار مي كردم اما ناگهان خوف و اضطرابي در دلم افتاد كه با مقاومتم مشكلي ديگر برايم ايجاد شود. در زمان صدام با كوچك ترين سوء ظن و ابهامي ممكن بود جان شخص و خانواده اش بر باد برود. زود سكوت اختيار كردم و ارتش مرا مجبور كرد كه جسد را براي دفن به سمت بغداد حركت بدهم.
رسم ما شيعيان اين است كه جنازه را بالاي ماشين گذاشته و تا قبرستان شهرمان حمل مي كرديم.من نيز چنين كردم اما وقتي به كربلا رسيدم ، تصميم گرفتم كه زحمت ادامه راه را به خودم نداده و او را در همان كربلا دفن كنم.
چهره آن جوان كه نمي دانستم كدام خانواده انتظارش را مي كشد ، دلم را آتش زده بود.او بدني پر از زخم داشت اما با شكوه آرميده بود. او را در كربلا دفن كردم و بر پيكرش فاتحه اي خواندم و به دنبال سرنوشت خود رفتم.
سال ها از آن قضيه گذشت و خبري از فرزندم نيافتم تا اين كه جنگ تمام شد و خبر زنده بودن او به دستم رسيد. فرزندم سرانجام در ميان اسراي آزاد شده به عراق بازگشت. از ديدنش خوشحال شدم و شايد اولين چيزي كه به او گفتم اين بود كه« چرا كارت هويت و پلاكت را به ديگري سپردي؟»
وقتي او ماجراي كارت هويت و پلاكش را برايم تعريف كرد ، مو بر بدنم راست شد. پسرم گفت: « من توسط جواني بسيجي اسير شدم. او با اصرار از من خواست كه كارت هويت و پلاكم را به او بدهم. حتي حاضر شد در قبالش به من پول بدهد. وقتي آن ها را به او دادم ، اصرار مي كرد كه حتما بايد قلبا راضي باشم. من هم به او گفتم در صورتي راضي خواهم شد كه علت اين كارش را بدانم.او حرف هايي به من زد كه اصلا در ذهنم نمي گنجيد. او با اطمينان گفت : «من دو يا سه ساعت ديگر شهيد مي شوم و قرار است مرا در جوار مولايم حضرت ابا عبدالله الحسين (صلوات الله عليه) دفن كنند. مي خواهم تا روز قيامت در حريم مولايم بيارامم. » ديگر نمي دانم جه شد و او چه كرد اما ماجرا همان بود كه گفتم.
منبع : http://kayhannews.ir/891005/9.htm#other1104
**با تشكر از ارسال كننده ، جناب آقاي محمد رباني**