...فصل چهارم: در ذكر چند كلمه موجزه منقوله از حضرت هادى عليه السّلام
اوّل : قال عليه السّلام : من رضى عن نفسه كثر السّاخطون عليه. [1]
هر كه راضى و خشنود شد از خود و پسنديد خود را، بسيار شود خشمناكان بر او.
(فقير گويد) : مناسب است در اينجا نقل اين سه شعر از سعدى :
به چشم كسان در نيايد كسى
كه از خود بزرگى نمايد بسى
مگو، تا بگويند شكرت هزار
چه خود گفتى از كس توقّع مدار
بزرگان نكردند در خود نگاه
خدابينى از خويشتن بين مخواه
دوم : قال عليه السّلام : المصيبة للصّابر واحدة، و للجازع اثنتان. [2]
فرمود : مصيبت شخص صبركننده يكى است و براى جزعكننده دو تا است.
فقير گويد: ظاهرا دو تا بودن مصيبت جزعكننده، يكى مصيبت وارده بر او است، و ديگرى مصيبت نابود شدن اجر او است به جهت جزع و بىتابى او چنان كه در بعض روايات است : فانّ المصاب من حرم الثواب، يعنى : مصيبت زده كسى است كه از ثواب بىبهره مانده. و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در كاغذى كه براى معاذ نوشته در تعزيت او به موت فرزندش فرمود :
______________________________
[1] اعلام الدين، ص 311؛ بحار الأنوار، ج 78، ص 368.
[2] اعلام الدين، ص 311؛ بحار الأنوار، ج 78، ص 369.
و قد كان ابنك من مواهب اللّه الهنيئة و عواريه المستودعة، متّعك اللّه به فى غبطة سرور و قبضه منك بأجر كثير الصّلاة و الرّحمة و الهدى ان صبرت و احتسبت، فلا تجمعنّ عليك مصيبتين فيحبط لك أجرك و تندم ما فاتك. [1]
و روايات و حكايات در مدح و ثواب صبر بسيار است و من در اين جا اكتفا مىكنم به يك روايت و يك حكايت، امّا روايت :
همانا از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه چون مؤمن را داخل در قبر كنند نماز در طرف راست او واقع شود و زكات در طرف چپ او و برّ (يعنى نيكويى) و احسان او مشرف بر او شود و صبر او در ناحيهاى قرار گيرد. پس وقتى دو ملك سؤال بيايند، صبر گويد به نماز و زكات و برّ، در يابيد شما صاحب خود را (يعنى ميت را) نگاهدارى كنيد، پس هرگاه عاجز شديد از آن من هستم نزد او. [2]
و امّا حكايت :
پس از بعضى تواريخ منقول است كه كسرى بر بزرجمهر حكيم غضب كرد و امر كرد او را در جاى تاريكى حبس كنند و در قيد آهن او را بند نمايند پس چند روز بدان حال بر او بگذشت. روزى كسى را فرستاد كه از او خبر گيرد و از حال او بپرسد، چون آن رسول آمد او را با سينه گشاده و نفس آرميده ديد، گفت : تو در اين تنگى و سختى مىباشى و لكن چنان هستى كه در آسايش و فراخى زندگانى مىكنى.
گفت : من معجونى درست كردهام از شش چيز و آن را استعمال كردهام لاجرم مرا به اين حال خوش گذشته.
گفت كه آن معجون را تعليم ما نيز بفرما كه در بلاها استعمال كنيم شايد ما هم انتفاع از آن بريم.
فرمود: آن شش چيز يكى اعتماد به خداوند عزّ و جلّ است.
دويم آن كه هر چه
______________________________
[1] بحار الأنوار، ج 82، ص 95.
سيّم آن كه صبر بهتر چيزى است كه آدم ممتحن استعمال آن كند.
چهارم آن كه اگر صبر نكنم چه بكنم.
پنجم آن كه شايد مصيبتى وارد شود كه از آن مصيبت سختتر باشد.
ششم آن كه از ساعت تا به ساعت فرج است.
چون اين مطلب را به كسرى اطّلاع دادند امر كرد او را از زندان و بند رها كردند و او را احترام نمودند. [1]
سيّم : قال عليه السّلام : الهزل فكاهة السّفهاء، و صناعة الجهّال. [2]
فرمود: بيهودگى، خوش منشى بىخردان و صفت نادانان است.
(فقير گويد) : اين معنى در صورتى است كه «هزل» بالام باشد، و اگر «هزء» با همزه باشد چنان كه در بعض نسخ است يعنى ريشخند و فسوس و مسخرگى، و شكّى نيست كه اين عمل شيوه اراذل و اوباش و پست فطرتان است، و صاحب اين عمل را از دين و ايمان خبرى و از عقل و دانايى اثرى نيست، و به مراحل بسيار از منزل انسانيّت دور و نام انسانيّت از او مهجور است.
چهارم : قال عليه السّلام : السّهر الذّ للمنام، و الجوع يزيد فى طيب الطّعام. [3]
فرمود : بيدارى لذيذكنندهتر است خواب را، و گرسنگى زياد مىكند در خوبى و پاكيزگى طعام.
پنجم : قال عليه السّلام : اذكر مصرعك بين يدى أهلك، فلا طبيب يمنعك، و لا حبيب ينفعك. [4]
فرمود : ياد كن آن وقتى را كه افكندهشدهاى بر زمين مقابل اهل خود، پس طبيبى نيست كه منع كند تو را از مردن، و نه دوستى كه نفع رساند تو را در آن حال.
(مؤلّف گويد كه) : اشاره فرمود حضرت در اين فرمايش به حال احتضار آدمى به همان حالى كه حقّ تعالى به آن اشاره فرموده فى كلامه المجيد : إِذا بَلَغَتِ التَّراقِيَ.
______________________________
[1] سفينة البحار، ج 2، ص 7.
[2] اعلام الدين، ص 311؛ بحار الأنوار، ج 78، ص 369.
[3] اعلام الدين، ص 311؛ بحار الأنوار، ج 78، ص 369.
[4] اعلام الدين، ص 311؛ بحار الأنوار، ج 78، ص 370.
وَ قِيلَ مَنْ راقٍ [1] چون برسد روح به چنبره گردن و گفته شود (يعنى كسان محتضر گويند) كيست افسون كنند به ادعيه و علاج نماينده به ادويه؟ يا گويند ملائكه، آيا ملائكه رحمت او را مرتقى سازند به آسمان، يا ملائكه عذاب به نيران وَ ظَنَّ أَنَّهُ الْفِراقُ [2] و يقين كند محتضر كه آن چه بدو نازل شده مفارقت است.
و در حديث آمده كه بنده علاج شدايد مرگ كند و حال آن كه هر يك از مفصلهاى او بر يكديگر سلام كنند و گويند : بر تو باد سلام جدا مىشوى از من و من از تو تا روز قيامت الْتَفَّتِ السَّاقُ بِالسَّاقِ [3] و بپيچد ساق محتضر به ساق او (يعنى پاهاى او از هول مرگ و سختى جان كندن در هم پيچيد)، و بعضى گفتهاند معنى آن است كه جمع شود شدّت مودت به شدّت آخرت.
(فقير گويد) : اينك مناسب ديدم اين دعاى شريف را در اين محلّ نقل كنم تا ناظرين به فيض خواندن آن خود را نايل كنند :
الهى كيف أصدر عن بابك بخيبة منك و قد قصدته على ثقة بك؟ الهى كيف تؤيسنى من عطائك و قد أمرتنى بدعائك؟ صلّ على محمّد و آل محمّد و ارحمنى إذا اشتدّ الأنين، و حظر علىّ العمل، و انقطع منّى الامل، و أفضيت إلى المنون، و بكت علىّ العيون، و ودّعنى الأهل و الأحباب، و حثى علىّ التّراب، و نسى اسمى، و بلى جسمى، و انطمس ذكرى، و هجر قبرى، فلم يزرنى زائر، و لم يذكرنى ذاكر. و ظهرت منّى المآثم، و استولت علىّ المظالم، طالت شكاية الخصوم، و اتّصلت دعوة المظلوم، صلّ اللّهمّ على محمّد و آل محمّد، و ارض خصومى عنّى بفضلك و احسانك، و جد علىّ بعفوك و رضوانك.
الهى، ذهبت ايّام لذّاتى، و بقيت مآثمى و تبعاتى، و قد اتيتك منيبا تائبا فلا تردّنى محروما و لا خائبا، اللّهمّ آمن روعتى، و اغفر زلتى، و تب علىّ انّك أنت التّواب الرّحيم. [4]
______________________________
[1] سوره قيامت، آيه 26 و 27.
يعنى : مقدّرات و چيزهايى كه تقدير شده بنماياند به تو چيزهايى را كه خطور نكرده بود به دل تو.
هفتم : قال عليه السّلام : الحكمة لا تنجع فى الطباع الفاسدة [2]
فرمود : حكمت تأثير نمىكند در طبعهاى فاسد.
(فقير گويد) : به همين ملاحظه است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرموده : لا تعلقوا الجواهر فى اعناق الخنازير. [3]
يعنى : آويخته نكنيد در گردنهاى خوكان جواهر را.
و وارد شده كه حضرت عيسى عليه السّلام ايستاد به خطبه خواندن در ميان بنى اسرائيل و فرمود : اى بنى اسرائيل! حكمت را براى جهّال حديث نكنيد، و اگر نه، ظلم كردهايد بر حكمت، و منع نكنيد آن را از اهلش، وگرنه ظلم كردهايد ايشان را. [4]
و لقد اجاد من قال :
انّه لكلّ تربة غرسا، و لكلّ بناء اسّا، و ما كلّ رأس يستحقّ التيجان، و لا كلّ طبيعة يستحقّ افادة البيان.
قال العالم عليه السّلام: لا تدخل الملائكة بيتا فيه كلب:
______________________________
[1] بحار الأنوار، ج 75، ص 369.
[2] اعلام الدين، ص 311؛ بحار الأنوار، ج 78، ص 370.
فان كان لا بدّ فاقتصر معه على مقدار يبلغه فهمه، و يسعه ذهنه، فقد قيل: كما انّ لبّ الثّمار معدّ للأنام، فالتّبن متاح للأنعام، فلبّ الحكمة معدّ لذوى الالباب، و قشورها مجعولة للأغنام. [1]
هشتم : فرمود : هرگاه زمانى باشد كه عدل غلبه كرد بر جور، پس حرام است كه گمان بد برى به احدى تا آن كه علم پيدا كنى به بدى او، و هرگاه زمانى باشد كه جور غلبه كند بر عدل پس نيست براى احدى كه گمان خوبى برد به احدى تا آن كه ببيند آن را از او. [2]
(مؤلّف گويد كه) : مناسب ديدم اين خبر را در اين جا نقل كنم :
روايت شده از حمران كه از امام محمّد باقر عليه السّلام پرسيد كه : دولت حقّ شما كى ظاهر خواهد شد؟
فرمود كه : اى حمران! تو دوستان و برادران و آشنايان دارى و از احوال ايشان احوال زمان خود را مىتوانى دانست، اين زمان زمانى نيست كه امام حقّ خروج تواند كرد، به درستى كه شخصى بود از علما در زمان سابق و پسرى داشت كه رغبت نمىنمود در علم پدر خود و از او سؤال نمىكرد و آن عالم همسايهاى داشت كه مىآمد و از او سؤال مىكرد و علم از او اخذ مىنمود، پس مرگ آن مرد عالم رسيد، پس طلبيد فرزند خود را و گفت : اى پسرك من! تو اخذ نكردى از علم من و كم رغبت بودى در آن و از من چيزى نپرسيدى و مرا همسايهاى است كه از من سؤال مىكرد و علم مرا اخذ مىنمود و حفظ مىكرد، اگر تو را احتياج شود به علم من برو به نزد همسايه من و او را نشان داد و او را شناسانيد.
پس آن عالم به رحمت ايزدى واصل شد و پسر او ماند، پس پادشاه آن زمان خوابى ديد و از براى تعبير خواب سؤال كرد از احوال آن عالم، گفتند : فوت شد.
______________________________
[1] سفينة البحار، ج 1، ص 292.
[2] بحار الأنوار، ج 78، ص 369؛ اعلام الدين، ص 312.
گفتند : بلى پسرى از او مانده است، پس آن پسر را طلبيد. چون ملازمان پادشاه به طلب او آمد گفت : و اللّه نمىدانم كه پادشاه از براى چه مرا مىخواهد و من علمى ندارم و اگر از من سؤال كند رسوا خواهم شد، پس در اين حال وصيّت پدرش به يادش آمد و رفت به خانه آن شخص كه از پدرش علم آموخته بود، گفت :
پادشاه مرا طلبيده است و نمىدانم كه از براى چه مطلب مرا خواسته است و پدرم مرا امر كرده است كه اگر محتاج شوم به علمى به نزد تو بيايم.
آن مرد گفت : من مىدانم پادشاه تو را از براى چه كار طلبيده است اگر تو را خبر دهم آن چه را براى تو حاصل شود ميان من و خود قسمت خواهى كرد؟
گفت : بلى، پس او را سوگند داد و نوشتهاى در اين باب از او گرفت كه وفا كند به آن چه شرط كرده است، پس گفت كه پادشاه خوابى ديده است و تو را طلبيده است كه از تو بپرسد كه اين زمان چه زمان است، تو در جواب بگو كه زمان گرگ است.
پس چون پسر به مجلس پادشاه رفت پرسيد كه من تو را از براى چه مطالب طلبيدهام؟
گفت : مرا طلبيدهاى از براى خوابى كه ديدهاى كه اين چه زمان است.
پادشاه گفت : راست گفتى، پس بگو كه اين زمان چه زمان است؟
گفت : زمان گرگ است.
پس پادشاه امر كرد كه جايزه به او دادند، پس جايزه گرفت و به خانه برگشت و وفا به شرط خود نكرد و حصّهاى به آن شخص نداد و گفت : شايد پيش از اين كه اين مال را تمام كنم بميرم و بار ديگر محتاج نشوم كه از آن مرد سؤال كنم.
پس چون مدّتى از اين بگذشت پادشاه خواب ديگر ديد و فرستاد و آن پسر را طلبيد و آن پسر پشيمان شد كه وفا به عهد خود نكرد و با خود گفت : من علمى ندارم كه به نزد پادشاه روم و چگونه به نزد آن عالم بروم و از او سؤال كنم و حال آن كه با او مكر كردم و وفا به عهد او نكردم، پس گفت به هر حال بار ديگر مىروم به نزد او و از او عذر مىطلبم و باز سوگند مىخورم كه در اين مرتبه وفا كنم شايد كه تعليم من بكند. پس نزد آن عالم آمد و گفت : كردم آن چه كردم و وفا به پيمان تو نكردم و آن چه در دست من بود همه پراكنده شده است و چيزى در دست نمانده است و اكنون محتاج شدهام به تو، تو را به خدا سوگند مىدهم كه مرا محروم مكن و پيمان مىكنم با تو و سوگند مىخورم كه آن چه در اين مرتبه به دست من آيد ميان تو و خود قسمت كنم و در اين وقت نيز پادشاه مرا طلبيده است و نمىدانم كه از براى چه چيز مىخواهد سؤال نمايد از من.
آن عالم گفت : تو را طلبيده است كه از تو سؤال كند باز از خوابى كه ديده است كه اين چه زمان است؟ بگو زمان گوسفند است.
پس چون به مجلس شاه داخل شد از او پرسيد كه از براى چه كار تو را طلبيدهام؟
گفت : خوابى ديدهاى و مىخواهى كه از من سؤال كنى كه چه زمان است؟
پادشاه گفت : راست گفتى، و اكنون بگو كه چه زمان است.
گفت : زمان گوسفند است.
پس پادشاه فرمود صله به او دادند. و چون به خانه برگشت. متردّد شد كه آيا وفا كند به عالم يا مكر كند و حصّه او را ندهد، پس بعد از تفكّر بسيار گفت شايد من بعد از اين محتاج نشوم به او و عزم كرد بر آن كه غدر كند و وفا به عهد او نكند.
پس بعد از مدّتى ديگر پادشاه او را طلبيد، پس او بسيار نادم شد از غدر خود و گفت : بعد از دو مرتبه غدر ديگر چگونه به نزد آن عالم بروم و خود علمى ندارم كه جواب پادشاه بگويم، باز رأيش بر آن قرار گرفت كه به نزد آن عالم برود، پس چون به خدمت او رسيد او را به خدا سوگند داد و التماس كرد كه باز تعليم او بكند و گفت در اين مرتبه وفا خواهم كرد و ديگر مكر نخواهم كرد بر من رحم كن و مرا بدين حال مگذار.
پس آن عالم پيمان و نوشتهها از او گرفت و گفت : باز تو را طلبيده است كه سؤال كند از خوابى كه ديده است كه اين زمان چه زمان است، بگو زمان ترازو است، چون به مجلس پادشاه رفت از او پرسيد كه از براى چه كار تو را طلبيدهام؟
گفت : مرا طلبيدهاى براى خوابى كه ديدهاى و مىخواهى بپرسى كه اين چه زمان است؟
گفت : راست گفتى، اكنون بگو چه زمان است؟
گفت : زمان ترازو است. پس امر كرد كه صله به او دادند، پس آن جايزهها را به نزد عالم آورد و در پيش او گذشت و گفت : اين مجموع آن چيزى است كه براى من حاصل شده است و آوردهام كه ميان خود و من قسمت نمايى، آن عالم گفت كه زمان اوّل چون زمان گرگ بود تو از گرگان بودى لهذا در اوّل مرتبه جزم كردى كه وفا به عهد خود نكنى، و در زمان دوم چون زمان گوسفند بود گوسفند عزم مىكند كه كارى بكند و نمىكند تو نيز اراده كردى كه وفا كنى و نكردى و اين زمان چون زمان ترازو است و ترازو كارش وفا كردن به حقّ است تو نيز وفا به عهد كردى، مال خود را بردار كه مرا احتياجى به آن نيست. [1]
علّامه مجلسى رحمه اللّه فرمود : گويا غرض آن حضرت از نقل اين قصّه آن بود كه احوال هر زمان متشابه است، هرگاه ياران و دوستان خود را مىبينى كه با تو در مقام غدر و مكرند چگونه امام عليه السّلام اعتماد نمايد بر عهدهاى ايشان و خروج كند بر مخالفان؟ و چون زمانى در آيد كه در مقام وفاى به عهود باشند و خدا داند كه وفا به عهد امام عليه السّلام خواهند نمود، امام عليه السّلام را مأمور به ظهور و خروج خواهد گردانيد، حق تعالى اهل زمان ما را به اصلاح آورد و اين عطيّه عظمى را نصيب كند بمحمّد و آله الطّاهرين.
______________________________
[1] الكافى، ج 8، ص 362؛ بحار الأنوار، ج 14، ص 49 به نقل از الكافى.