سخت آشفته و غمگین بودم …
به خودم می گفتم :
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم می گیرند
درس ومشق خود را …
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند …
خط کشی آوردم،
در هوا چرخاندم ...
چشم ها در پی چوب ، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
خوب، دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم ...
سومی می لرزید ...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود ...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آن طرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، این جا
هم چنان می لرزید ...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
باز کن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد ...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کرد
و سپس ساکت شد ...
اما هم چنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، در کنارم خم شد
زیر یک میز،
کنار دیوار ، دفتری پیدا کرد …
گفت : آقا ایناهاش، دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زد
سرخی گونه او، به کبودی گروید …
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند ...
خجل و دل نگران، منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای، یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام، گفت : لطفی بکنید، و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده بچه ی سر به هوا، یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو و کنارچشمش، متورم شده است
درد سختی دارد، می بریمش دکتر با اجازه آقا …
چشمم افتاد به چشم کودک ...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده، معلم بودم
لیک آن کودک خرد و کوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر …
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آن چه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمی دانستم
من از آن روز معلم شده ام …
او به من به یاد آورد این کلام را ...
که به هنگامه ی خشم
نه به فکر تصمیم
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلا من عصبانی باشم
با محبت شاید، گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
هرگز...
شاعر : محمد علي غني پور
** با تشكر از ارسال كننده : www.sohagroup.com **