عزم سفر نمودهای از این سرا! چرا؟ تا کی زنم ز هجرت تو ، دست و پا! چرا؟ گفتی دلا ، که تا به ابد ، سر به زیر باش سرگشته ات کنون ، شده سربه هوا! چرا؟ آموختم ز تو ، همه پیمان و عهد را ای شهره ی وفا ، شدهای بی وفا! چرا؟ روزی که آمدی ، دلمان قند آب شد آن هایهای خنده و این گریهها! چرا؟ ما ساکنانِ مانده به ژرف زمانهایم بگسسته ای ز ما ، قل و زنجیرها! چرا؟ کردی مدد، تو ساهی گم گشته راه را سالار کاروان ، شدی از ره جدا! ، چرا؟ مقصودمان که کوی نکو صولتان نبود با خود کشانده ای ، حرم کبریا! چرا؟ آن ماهِ کهکشانی و ماه شما کجا گشتم اسیر خالِ لبِ دلربا! ، چرا؟ مُهر سکوت ، ظلّ مرام شما نبود فریاد آمدی که روی بی صدا! چرا؟ رفتی و در فراق تو ، مویم سفید شد این رو سیاه و منکر آیینه ها! چرا؟ آقای من ، دو دست مریدت رها مکن و از سوز تو گدازه شوم بارها! چرا؟ جان دادهای و دعوت جانان ستودهای کز مهر تو جهان شده حاجت روا! چرا؟ بیمارِ بی قراری معشوق بودهایم این خیل عاشقان ، همه دادی شفا! چرا؟ آن عزّت و کرامت و این قهر سرنوشت وین ثلمه بینم و نکنم شِکوهها! چرا؟ تنها به این امید ، سپیده رسد ز راه عمری به انتظار و شب تار ما! چرا؟ تقدیر روزگار ، یدِ کردگار توست بودِ (مهاجر) و غم روح خدا! چرا؟ ** علی اکبر پورسلطان ( مهاجر ) ** ( استفاده با ذکر منبع http://www.fajr57.ir/ جایز است )