تاريخ انتشار: 08 آبان 1390 ساعت 23:11:04
زندگی نامه حضرت یوسف علیه السلام (3)

در بعضى از همین سالهاى قحطى بود که برادران یوسف براى گرفتن طعام وارد مصر و به نزد یوسف آمدند، یوسف به محض دیدن ، ایشان را مى شناسد، ولى ایشان او را به هیچ وجه نمى شناسند، یوسف از وضع ایشان مى پرسد، در جواب مى گویند : ما فرزندان یعقوبیم ، و یازده برادریم که کوچکترین از همه ما نزد پدر مانده چون پدر ما طاقت دورى و فراق او را ندارد.

یوسف چنین وانمود کرد که چنین میل دارد او را هم ببیند و بفهمد که مگر چه خصوصیتى دارد که پدرش اختصاص به خودش داده است ، لذا دستور مى دهد که اگر بار دیگر به مصر آمدند حتما او را با خود بیاورند، آنگاه (براى این که تشویقشان کند) بسیار احترامشان نموده بیش از بهایى که آورده بودند طعامشان داد و از ایشان عهد و پیمان گرفت که برادر را حتما بیاورند، آنگاه محرمانه به کارمندان دستور داد تا بها و پول ایشان را در خرجین هایشان بگذارند، تا وقتى برمى گردند متاع خود را شناخته شاید دوباره برگردند.

چون به نزد پدر بازگشتند ماجرا و آن چه را که میان ایشان و عزیز مصر اتفاق افتاده بود همه را براى پدر نقل کردند و گفتند که : با این همه احترام از ما عهد گرفته که برادر را برایش ببریم و گفته :

اگر نبریم به ما طعام نخواهد داد، پدر از دادن بنیامین خوددارى مى کند، در همین بین خرجینها را باز مى کنند تا طعام را جا به جا کنند، مى بینند که عزیز مصر متاعشان را هم برگردانیده ، مجددا نزد پدر رفته جریان را به اطلاعش ‍ مى رسانند، و در فرستادن بنیامین اصرار مى ورزند، او هم امتناع مى کند، تا آن که در آخر بعد از گرفتن عهد و پیمانهایى خدایى که در بازگرداندن و محافظت او دریغ نورزند رضایت مى دهد، و در عهد خود این نکته را هم اضافه مى کنند که اگر گرفتارى پیش آمد که برگرداندن او مقدور نبود معذور باشند.

آنگاه براى بار دوم مجهز شده به سوى مصر سفر مى کنند در حالى که بنیامین را نیز همراه دارند، وقتى بر یوسف وارد مى شوند یوسف برادر مادرى خود را به اتاق خلوت برده خود را معرفى مى کند و مى گوید : من برادر تو یوسفم ، ناراحت نباش ، نخواسته ام تو را حبس کنم ، بلکه نقشه اى دارم (که تو باید مرا در پیاده کردن آن کمک کنى ) و آن اینست که مى خواهم تو را نزد خود نگهدارم پس مبادا از آن چه مى بینى ناراحت بشوى .

و چون بار ایشان را مى بندد، جام سلطنتى را در خرجین بنیامین مى گذارد، آنگاه جارزنى جار مى زند که : اى کاروانیان ! شما دزدید، فرزندان یعقوب برمى گردند و به نزد ایشان مى آیند، که مگر چه گم کرده اید؟

گفتند : جام سلطنتى را، هر که از شما آنرا بیاورد یک بار شتر جایره مى دهیم ، و من خود ضامن پرداخت آنم ، گفتند : به خدا شما که خود فهمیدید که ما بدین سرزمین نیامده ایم تا فساد برانگیزیم ، و ما دزد نبوده ایم ، گفتند : حال اگر در بار شما پیدا شد کیفرش چیست ؟ خودتان بگویید، گفتند : (در مذهب ما) کیفر دزد، خود دزد است ، که برده و مملوک صاحب مال مى شود، ما سارق را این طور کیفر مى کنیم .

پس شروع کردند به بازجویى و جستجو، نخست خرجینهاى سایر برادران را وارسى کردند، در آنها نیافتند، آنگاه آخر سر از خرجین بنیامین درآورده ، دستور بازداشتش را دادند.

هر چه برادران نزد عزیز آمده و در آزاد ساختن او التماس کردند موثر نیفتاد، حتى حاضر شدند یکى از ایشان را به جاى او بگیرد و بر پدر پیر او ترحم کند، مفید نیفتاد، ناگزیر مایوس شده نزد پدر آمدند، البته غیر از بزرگتر ایشان که او در مصر ماند و به سایرین گفت : مگر نمى دانید که پدرتان از شما پیمان گرفته ، مگر سابقه ظلمى که به یوسفش کردید از یادتان رفته ؟ من که از این جا تکان نمى خورم تا پدرم اجازه دهد، و یا خداوند که احکم الحاکمین است برایم راه چاره اى معین نماید، لذا او در مصر ماند و سایر برادران نزد پدر بازگشته جریان را برایش گفتند.

یعقوب (علیه السلام ) وقتى این جریان را شنید، گفت : نه ، نفس شما باز شما را به اشتباه انداخته و گول زده است ، صبرى جمیل پیش مى گیرم ، باشد که خدا همه آنان را به من برگرداند، در این جا روى از فرزندان برتافته ، ناله اى کرد و گفت : آه ، وا اسفاه بر یوسف ، و دیدگانش از شدت اندوه و غمى که فرو مى برد سفید شد، و چون فرزندان ملامتش کردند که تو هنوز دست از یوسف و یاد او برنمى دارى ، گفت : (من که به شما چیزى نگفته ام ) من حزن و اندوهم را نزد خدا شکایت مى کنم ، و من از خدا چیرهایى سراغ دارم که شما نمى دانید، آنگاه فرمود : اى فرزندان من بروید و از یوسف و برادرش ‍ جستجو کنید و از رحمت خدا مایوس نشوید، من امیدوارم که شما موفق شده هر دو را پیدا کنید.

چند تن از فرزندان به دستور یعقوب دوباره به مصر برگشتند، وقتى در برابر یوسف قرار گرفتند، و نزد او تضرع و زارى کردند و التماس نمودند که به ما و جان ما و خانواده ما و برادر ما رحم کن ، و گفتند : که هان اى عزیز! بلا و بدبختى ما و اهل ما را احاطه کرده ، و قحطى و گرسنگى از پایمان درآورده ، با بضاعتى اندک آمده ایم ، تو به بضاعت ما نگاه مکن ، و کیل ما را تمام بده ، و بر ما و بر برادر ما که اینک برده خود گرفته اى ترحم فرما، که خدا تصدق دهندگان را دوست مى دارد.

این جا بود که کلمه خداى تعالى (که عبارت بود از عزیز کردن یوسف على رغم خواسته برادران ، و وعده این که قدر و منزلت او و برادرش را بالا برده و حسودان ستمگر را ذلیل و خوار بسازد) تحقق یافت و یوسف تصمیم گرفت خود را به برادران معرفى کند، ناگزیر چنین آغاز کرد:

هیچ مى دانید آن روزها که غرق در جهل بودید؟ با یوسف و برادرش چه کردید (برادران تکانى خورده ) گفتند. آیا راستى تو یوسفى ؟ گفت : من یوسفم ، و این برادر من است خدا بر ما منت نهاد، آرى کسى که تقوا پیشه کند و صبر نماید خداوند اجر نیکوکاران را ضایع نمى سازد.

گفتند: به خدا قسم که خدا تو را بر ما برترى داد، و ما چه خطاکارانى بودیم ، و چون به گناه خود اعتراف نموده و گواهى دادند که امر در دست خداست هر که را او بخواهد عزیز مى کند و هر که را بخواهد ذلیل مى سازد، و سرانجام نیک ، از آن مردم با تقوا است و خدا با خویشتن داران است ، در نتیجه یوسف هم در جوابشان شیوه عفو و استغفار را پیش کشیده چنین گفت : امروز به خرده حساب ها نمى پردازیم ، خداوند شما را بیامرزد، آنگاه همگى را نزد خود خوانده احترام و اکرامشان نمود، سپس دستورشان داد تا به نزد خانواده هاى خود بازگشته ، پیراهن او را هم با خود برده به روى پدر بیندازند، تا به همین وسیله بینا شده او را با خود بیاورند.

برادران آماده سفر شدند، همین که کاروان از مصر بیرون شد یعقوب در آن جا که بود به کسانى که در محضرش بودند گفت : من دارم بوى یوسف را مى شنوم ، اگر به سستى راى نسبتم ندهید، فرزندانى که در حضورش بودند گفتند : به خدا قسم تو هنوز در گمراهى سابقت هستى .

و همین که بشیر وارد شد و پیراهن یوسف را به صورت یعقوب انداخت یعقوب دیدگان از دسته رفته خود را بازیافت ، و عجب این جاست که خداوند به عین همان چیزى که به خاطر دیدن آن دیدگانش را گرفته بود، با همان ، دیدگانش را شفا داد، آنگاه به فرزندان گفت : به شما نگفتم که من از خدا چیرهایى سراغ دارم که شما نمى دانید؟!

گفتند: اى پدر! حال براى ما استغفار کن ، و آمرزش گناهان ما را از خدا بخواه ما مردمى خطا کار بودیم ، یعقوب فرمود : بزودى از پروردگارم جهت شما طلب مغفرت مى کنم که او غفور و رحیم است .

آنگاه تدارک سفر دیده به سوى یوسف روانه شدند، یوسف ایشان را استقبال کرد، و پدر و مادر را در آغوش گرفت ، و امنیت قانونى براى زندگى آنان در مصر صادر کرد و به دربار سلطنتیشان وارد نمود و پدر و مادر را بر تخت نشانید، آنگاه یعقوب و همسرش به اتفاق یازده فرزندش در مقابل یوسف به سجده افتادند.

یوسف گفت : پدر جان این تعبیر همان خوابى است که من قبلا دیده بودم ، پروردگارم خوابم را حقیقت کرد، آنگاه به شکرانه خدا پرداخت ، که چه رفتار لطیفى در دفع بلایاى بزرگ از وى کرد، و چه سلطنت و علمى به او ارزانى داشت .

دودمان یعقوب هم چنان در مصر ماندند، و اهل مصر یوسف را به خاطر آن خدمتى که به ایشان کرده بود و آن منتى که به گردن ایشان داشت بى نهایت دوست مى داشتند و یوسف ایشان را به دین توحید و ملت آبائش ابراهیم و اسحاق و یعقوب دعوت مى کرد، که داستان دعوتش در قصه زندانش و در سوره مؤ من آمده .

ثناى خداوند بر یوسف (علیه السلام ) و مقام معنوى او

خداوند یوسف (علیه السّلام ) را از مخلصین و صدیقین و محسنین خوانده ، و به او حکم و علم داده و تاویل احادیثش آموخته ، او را برگزیده و نعمت خود را بر او تمام کرده و به صالحینش ملحق ساخته ، (اینها آن ثناهایى بود که در سوره یوسف بر او کرده ) و در سوره انعام آن جا که بر آل نوح و ابراهیم (علیه السّلام ) ثنا گفته او را نیز در زمره ایشان اسم برده .

داستان یوسف (علیه السلام ) از نظر تورات

توراتى که فعلا در دست است درباره یوسف (علیه السّلام ) مى گوید :

فرزندان یعقوب دوازده تن بودند که ((راوبین )) پسر بزرگتر یعقوب و ((شمعون )) و ((لاوى )) و ((یهودا)) و ((یساکر)) و ((زنولون )) از یک همسرش به نام ((لیئه )) به دنیا آمدند.

اینها آن فرزندان یعقوب بودند که در ((فدان آرام )) از وى متولد شدند.

تورات مى گوید : یوسف در سن هفده سالگى بود که با برادرانش گوسفند مى چرانید و در خانه بچه هاى بلهه و زلفه دو همسر پدرش زندگى مى کرد و تهمتهاى نارواى ایشان را به پدر، گزارش نمى داد. و اما اسرائیل (یعقوب ) یوسف را بیشتر از سایر فرزندان دوست مى داشت ، چون او فرزند دوران پیریش بود، لذا براى خصوص او پیراهنى رنگارنگ تهیه کرد، وقتى برادران دیدند، چون نمى توانستند ببینند پدرشان یوسف را بیشتر از همه فرزندانش ‍ دوست مى دارد به همین جهت با او دشمن شدند به حدى که دیگر قادر نبودند با او سلام و علیک یا صحبتى کنند.

یوسف وقتى خوابى دید و خواب خود را براى برادران تعریف کرد بغض و کینه ایشان بیشتر شد، یوسف به ایشان گفت : گوش بدهید این خوابى که من دیده ام بشنوید، اینک در میان کشتزار دسته ها را مى بستیم ، و اینک دسته من برخاسته راست ایستاد، و دسته هاى شما در اطراف ایستادند و به دسته من سجده کردند.

برادران گفتند نکند تو روزى بر ما مسلط شوى و یا حاکم بر ما گردى ، آتش ‍ خشم ایشان به خاطر این خواب و آن گفتارش تیزتر شد.

بار دیگر خواب دیگرى دید، و براى برادران این چنین تعریف کرد که : من بار دیگر خواب دیدم که آفتاب و ماه و یازده کوکب برایم به سجده افتادند.

این خواب را براى پدر نیز تعریف کرد، پدر به او پرخاش کرد و گفت : این خواب چیست که دیده اى ، آیا من و مادرت و یازده برادرانت مى آییم براى تو به خاک مى افتیم ؟

سپس برادران بر وى حسد بردند، و اما پدرش قضیه را به خاطر سپرد.

مدتى گذشت تا این که برادران به دنبال چرانیدن اغنام پدر به ((شکیم )) رفتند، اسرائیل به یوسف گفت : برادرانت رفته اند به شکیم یا نه ؟ گفت آرى رفته اند، گفت پس نزدیک بیا تا تو را نزد ایشان بفرستم ، یوسف گفت : اینک حاضرم ، گفت : برو ببین برادرانت و گوسفندان سالمند یا نه ، خبرشان را برایم بیاور، او را از دره ((حبرون )) فرستاد و یوسف به شکیم آمد، در بین راه مردى به یوسف برخورد و دید که او راه را گم کرده است . از او پرسید در جستجوى چه هستى ؟ گفت : برادرانم ، آیا مى دانى کجا گوسفند مى چرانند؟ مرد گفت : این جا بودند رفتند، و من شنیدم که با یکدیگر مى گفتند : برویم ((دوثان )). یوسف راه خود را به طرف دوثان کج کرد و ایشان را در آن جا یافت .

وقتى از دور او را دیدند، هنوز به ایشان نرسیده ، ایشان درباره از بین بردنش ‍ با هم گفتگو کردند، یکى گفت : این همان صاحب خوابها است که مى آید. بیایید به قتلش برسانیم ، و در یکى از این چاهها بیفکنیم ، آنگاه مى گوییم حیوانى زشت و وحشى او را درید، آن وقت ببینیم تعبیر خوابش چگونه مى شود؟ راوبین این حرف را شنید و تصمیم گرفت یوسف را از دست ایشان نجات دهد، لذا پیشنهاد کرد او را نکشید و دست و دامن خود را به خون او نیالایید بلکه او را در این چاهى که در این صحراست بیندازید و دستى هم (براى زدنش ) به سوى او دراز نکنید، منظور او این بود که یوسف زنده در چاه بماند بعدا او به پدر خبر دهد بیایند نجاتش دهند.

و لذا وقتى یوسف رسید او را برهنه کرده پیراهن رنگارنگش را از تنش بیرون نموده در چاهش انداختند، و اتفاقا آن چاه هم خشک بود، آنگاه نشستند تا غذا بخورند، در ضمن نگاهشان به آن چاه بود که دیدند کاروانى از اسماعیلیان از طرف ((جلعاد)) مى آید، که شترانشان بار کتیراء و بلسان و لادن دارند، و دارند به طرف مصر مى روند، تا در آن جا بار بیندازند، یهودا به برادران گفت : براى ما چه فایده دارد که برادر خود را بکشیم و خونش را پنهان بداریم بیایید او را به اسماعیلیان بفروشیم و دست خود را ب خونش ‍ نیالاییم ، زیرا هر چه باشد برادر ما و پاره تن ما است .

برادران این پیشنهاد را پذیرفتند.

در این بین مردمى از اهل مدین به عزم تجارت مى گذشتند که یوسف را از چاه بالا آورده به مبلغ بیست درهم نقره به اسماعیلیان فروختند. اسماعیلیان یوسف را به مصر آوردند. سپس راوبین به بالاى چاه آمد (تا از یوسف خبرى بگیرد) دید اثرى از یوسف در چاه نیست جامه خود را در تن دریده به سوى برادران بازگشت و گفت : این بچه پیدایش نیست ، کجا به سراغش بروم ؟

برادران ، پیراهن یوسف را برداشته بز نرى کشته پیراهن را در آن آلودند، و پیراهن خون آلود را براى پدر آورده گفتند : ما این پیراهن را یافته ایم ببین آیا پیراهن فرزندت یوسف است یا نه ؟ او هم تحقیق کرد و گفت : پیراهن فرزندم یوسف است که حیوانى وحشى و درنده او را دریده و خورده است ، آنگاه جامه خود را در تن دریده و پلاسى در بر کرد و روزهاى بسیارى بر فرزند خود بگریست ، همگى پسران و دختران هر چه خواستند او را از عزا درآورند قبول نکرد و گفت براى پسر خود تا خانه قبر گریه را ادامه مى دهم .

تورات مى گوید : یوسف را به مصر بردند. در آن جا ((فوطیفار)) خواجه فرعون که سرپرست شرطه و مردى مصرى بود او را از دست اسماعیلیان خرید و چون خدا با یوسف بود از هر ورطه نجات مى یافت .

و او در منزل آقاى مصریش به زندگى پرداخت . و چون رب با او بود، هر کارى که او مى کرد خداوند در مشیتش راست مى آورد و کارش را با ثمر مى کرد، به همین جهت وجودش در چشم سیدش و همچنین خدمتگذاران او نعمتى آمد، در نتیجه او را سرپرست خانه خود کرد و هر چه داشت به او واگذار نمود، و از روزى که او را موکل به امور خانه خود ساخت دید که پروردگار خانه اش را پربرکت نمود، و این برکت پروردگار شامل همه مایملکش – چه در خانه و چه در صحراى او – شده ، از همین جهت هر چه داشت به دست یوسف سپرد و به هیچ کارى کار نداشت ، تنها غذا مى خورد و پى کار خود مى رفت .

تورات بعد از ذکر این امور مى گوید : یوسف جوانى زیبا و نیکو منظر بود. همسر سیدش چشم طمع به او دوخت و در آخر گفت : باید با من بخوابى . یوسف امتناع ورزید و بدو گفت : آقاى من (آن قدر مرا امین خود دانسته که ) با بودن من از هیچ چیز خود خبر ندارد و تمامى اموالش را به من سپرده . و او الان در خانه نیست و چیزى را جز تو از من دریغ نداشته ، چون تو ناموس ‍ اوئى . با این حال من با چنین شر بزرگى چه کنم ؟ آیا خدای را گناه کنم ؟

این ماجرا همه روزه ادامه داشت . او اصرار مى ورزید که وى در کنارش ‍ بخوابد و با او بیامیزد، و این انکار مى ورزید.

آنگاه مى گوید: در همین اوقات بود که روزى یوسف وارد اتاق شد تا کار خود را انجام دهد، و اتفاقا کسى هم در خانه نبود، ناگهان همسر سیدش ‍ جامه او را گرفت در حالى که مى گفت باید با من بخوابى ، یوسف جامه را از تن بیرون آورد و در دست او رها کرد و خود گریخت .

همسر آقایش وقتى دید او گریخت : اهل خانه را صدا زد که مى بینید شوهر مرا که این مرد عبرانى را به خانه راه داده که با من ملاعبه و بازى کند، آمده تا در کنار من بخوابد، و با صداى بلند مى گفت ، همین که من صداى خود را به فریاد بلند کردم او جامه اش را در دست من گذاشت و گریخت ، آنگاه جامه یوسف را در رختخواب خود گذاشت تا شوهرش به خانه آمد و با او در میان نهاد، و گفت این غلام عبرانى به خانه ما آمده که با من ملاعبه کند؟ همین حالا که فریادم را بلند کردم جامه اش را در رختخواب من نهاد و پا بفرار گذاشت .

همسر زن وقتى کلام او را شنید که غلامت به من چنین و چنان کرده خشمگین گشته یوسف را گرفت و در زندانى که اسیران ملک در آن جا بودند زندانى نمود و یوسف هم چنان در زندان بماند.

و لیکن رب که همواره با یوسف بود لطف خود را شامل او کرد و او را در نظر زندانیان نعمتى قرار داد، به همین جهت رئیس زندان امور تمامى زندانیان را به دست یوسف سپرد، هر چه مى کردند با نظر یوسف مى کردند، و در حقیقت خود یوسف مى کرد، و رئیس زندان هیچ مداخله اى نمى نمود، چون رب با او بود و هر چه او مى کرد رب به ثمرش مى رساند.

تورات سپس داستان دو رفیق زندانى یوسف و خوابهایشان و خواب فرعون مصر را شرح مى دهد که خلاصه اش این است که : یکى از آن دو، رئیس ساقیان فرعون ، و دیگرى رئیس نانواها بود، که به جرم گناهى در زندان شهربانى ، نزد یوسف زندانى شده بودند، رئیس ساقیان در خواب دید که دارد شراب مى گیرد، دیگرى در خواب دید مرغان از نانى که بالاى سر دارد مى خورند. هر دو از یوسف تعبیر خواستند یوسف رویاى اولى را چنین تعبیر کرد که دوباره به شغل سقایت خود مشغول مى شود، و درباره رویاى دومى گفت که به دار آویخته گشته مرغان از گوشتش مى خورند، آنگاه به ساقى گفت : مرا نزد فرعون یادآورى و سفارش کن تا شاید بدین وسیله از زندان آزاد شوم ، اما شیطان این معنا را از یاد ساقى برد.

سپس مى گوید : بعد از دو سال فرعون در خواب دید که هفت گاو چاق خوش منظر از نهر بیرون آمدند، و هفت گاو لاغر و بد ترکیب ، که بر لب آب ایستاده بودند آن گاوهاى چاق را خوردند، فرعون از خواب برخاسته دوباره به خواب رفت و در خواب هفت سنبله سبز و چاق و خرم و هفت سنبله باریک و باد زده پشت سر آنها دید، و دید که سنبله هاى باریک سنبله هاى چاق را خوردند، این بار فرعون به وحشت افتاد، و تمامى ساحران مصر و حکماى آن دیار را جمع نموده داستان را برایشان شرح داد، اما هیچ یک از ایشان نتوانستند تعبیر کنند.

در این موقع رئیس ساقیان به یاد یوسف افتاد، داستان آن چه را که از تعبیر عجیب او دیده بود براى فرعون شرح داد، فرعون دستور داد تا یوسف را احضار کنند، وقتى او را آوردند هر دو خواب خود را برایش گفته تعبیر خواست ، یوسف گفت : هر دو خواب فرعون یکى است ، خدا آن چه را که مى خواهد بکند به فرعون خبر داده هفت گاو زیبا در خواب اول و هفت سنبله زیبا در خواب دوم یک خواب است و تعبیرش هفت سال است ، و هفت گاو لاغر و زشت که به دنبال آن دیدى نیز هفت سال است ، و هفت سنبله لخت و باد زده هفت سال قحطى است . این است تعبیر آن چه که فرعون مى گوید : خداوند براى فرعون هویدا کرده که چه باید بکند، هفت سال آینده سالهاى سیرى و فراوانى در تمامى سرزمینهاى مصر است ، آنگاه هفت سال مى آید که سالهاى گرسنگى است ، سپس آن هفت سال فراوانى فراموش شده گرسنگى مردم را تلف مى کند، و این گرسنگى نیز هفت سال و از نظر شدت بى نظیر خواهد بود، و اما این که فرعون این مطلب را دو نوبت در خواب دید براى این بود که بفهماند این پیشامد نزد خدا مقدر شده و خداوند سریعا آن را پیش خواهد آورد. حالا فرعون باید نیک بنگرد، مردى بصیر و حکیم را پیدا کند و او را سرپرست این سرزمین سازد، آرى فرعون حتما باید این کار را بکند و مامورینى بر همه شهرستانها بگمارد تا خمس ‍ غله این سرزمین را در این هفت سال فراخى جمع نموده انبار کند، البته غله هر شهرى را در همان شهر زیر نظر خود فرعون انبار کنند و آنرا محافظت نمایند، تا ذخیره اى باشد براى مردم این سرزمین در سالهاى قحطى ، تا این سرزمین از گرسنگى منقرض نگردد.

تورات سپس مطالبى مى گوید که خلاصه اش این است : فرعون از گفتار یوسف خوشش آمد، و از تعبیرى که کرد تعجب نموده او را احترام کرد، و امارت و حکومت مملکت را در جمیع شؤون به او سپرد، و مهر و نگین خود را هم به عنوان خلعت به او داد، و جامه اى از کتان نازک در تنش کرده طوقى از طلا به گردنش آویخت و بر مرکب اختصاصى خود سوارش نمود، و منادیان در پیشاپیش مرکبش به حرکت درآمده فریاد مى زدند : رکوع کنید (تعظیم ) پس از آن یوسف مشغول تدبیر امور در سالهاى فراخى و سالهاى قحطى شده مملکت را به بهترین وجهى اداره نمود.

و نیز مطلب دیگرى عنوان مى کند که خلاصه اش این است که : وقتى دامنه قحطى به سرزمین کنعان کشید یعقوب به فرزندان خود دستور داد تا به سوى سرزمین مصر سرازیر شده از آن جا طعامى خریدارى کنند. فرزندان داخل مصر شدند و به حضور یوسف رسیدند، یوسف ایشان را شناخت ولى خود را معرفى نکرد، و با تندى و جفا با ایشان سخن گفت و پرسید : از کجا آمده اید؟ گفتند : از سرزمین کنعان آمده ایم تا طعامى بخریم ، یوسف گفت : نه ، شما جاسوسان اجنبى هستید، آمده اید تا در مصر فساد برانگیزید، گفتند : ما همه فرزندان یک مردیم که در کنعان زندگى مى کند، و ما دوازده برادر بودیم که یکى مفقود شده و یکى دیگر نزد پدر ما مانده ، و ما بقى الان در حضور توایم ، و ما همه مردمى امین هستیم که نه شرى مى شناسیم و نه فسادى .

یوسف گفت : نه به جان فرعون قسم ، ما شما را جاسوس تشخیص داده ایم ، و شما را رها نمى کنیم تا برادر کوچکترتان را بیاورید، آن وقت شما را در آن چه ادعا مى کنید تصدیق نمائیم .

فرزندان یعقوب سه روز زندانى شدند، آنگاه احضارشان کرده از میان ایشان شمعون را گرفته در پیش روى ایشان کند و زنجیر کرد و در زندان نگهداشت ، سپس به بقیه اجازه مراجعت داد تا برادر کوچکتر را بیاورند.

یوسف دستور داد تا خورجینهایشان را پر از گندم نموده پول هر کدامشان را هم در خورجینش گذاشتند. فرزندان یعقوب به کنعان بازگشته جریان را به پدر گفتند. پدر از دادن بنیامین خوددارى کرد و گفت : شما مى خواهید فرزندان مرا نابود کنید، یوسف را نابود کردید، شمعون را نابود کردید، حالا نوبت بنیامین است ؟ چنین چیزى ابدا نخواهد شد. چرا شما به آن مرد گفتید که ما برادرى کوچکتر از خود نزد پدر داریم ؟

گفتند : آخر او از ما و از کسان ما پرسش نمود و گفت : آیا پدرتان زنده است ؟ آیا برادر دیگرى هم دارید؟ ما هم ناگزیر جواب دادیم ، ما چه مى دانستیم که اگر بفهمد برادر کوچکترى داریم او را از ما مطالبه مى کند؟

این کشمکش میان یعقوب و فرزندان هم چنان ادامه داشت تا آن که یهودا به پدر میثاقى سپرد که بنیامین را سالم برایش برگرداند، در این موقع یعقوب اجازه داد بنیامین را ببرند، و دستور داد تا از بهترین هدایاى سرزمین کنعان نیز براى عزیز مصر برده و همیانهاى پول را هم که او برگردانیده دوباره ببرند، فرزندان نیز چنین کردند.

وقتى وارد مصر شدند وکیل یوسف را دیدند و حاجت خود را با او در میان نهادند و گفتند : پولهایشان را که در بار نخستین برگردانیده بودند باز پس ‍ آورده و هدیه اى هم که براى او آورده بودند تقدیم داشتند، وکیل یوسف به ایشان خوش آمد گفت و احترام کرد و پول ایشان را دوباره به ایشان برگردانید، شمعون را هم آزاد نمود، آنگاه همگى ایشان را نزد یوسف برد، ایشان در برابر یوسف به سجده افتادند و هدایا را تقدیم داشتند، یوسف خوش آمدشان گفت و از حالشان استفسار کرد، و از سلامتى پدرشان پرسید، فرزندان یعقوب بنیامین ، برادر کوچک خود را پیش بردند او بنیامین را احترام و دعا کرد، سپس دستور غذا داد، سفره اى براى خودش و سفره اى دیگر براى برادران و سفره اى هم براى کسانى که از مصریان حاضر بودند انداختند.

آنگاه به وکیل خود دستور داد تا خورجینهاى ایشان را پر از گندم کنند و هدیه ایشان را هم در خورجینهایشان بگذارند، و طاس عزیز مصر را در خورجین برادر کوچکترشان جاى دهند. وکیل یوسف نیز چنین کرد.

وقتى صبح شد و هوا روشن گردید، بارها را بر الاغ ها بار کرده برگشتند. همین که از شهر بیرون شدند، هنوز دور نشده بودند که وکیل یوسف از عقب رسید و گفت : عجب مردم بدى هستید، این همه به شما احسان کردیم ، شما در عوض طاس مولایم را که با آن آب مى آشامد و فال مى زند دزدیدید.

فرزندان یعقوب از شنیدن این سخن دچار بهت شدند و گفتند : حاشا بر ما از این گونه اعمال ! ما همانها هستیم که وقتى بهاى گندم بار نخستین را در کنعان داخل خورجینهاى خود دیدیم ، دوباره برایتان آوردیم . آن وقت چطور ممکن است از خانه مولاى تو طلا و یا نقره بدزدیم ؟ این ما و این بارهاى ما، از بار هر که درآوردید او را بکشید، و خود ما همگى غلام و برده سید و مولاى تو خواهیم بود.

وکیل یوسف به همین معنا رضایت داد، به بازجوئى خورجینها پرداخت ، و بار یک یک ایشان را از الاغ پائین آورده باز نمود و مشغول تفتیش و بازجوئى شد، البته او خورجین برادر بزرگ و سپس سایر برادران را بازجوئى کرد و در آخر خورجین بنیامین را تفتیش کرد و طاس را از آن بیرون آورد.

برادران وقتى دیدند که طاس سلطنتى از خورجین بنیامین بیرون آمد، لباسهاى خود را در تن دریده به شهر بازگشتند، و مجددا گفته هاى خود را تکرار و با قیافه هایى رقت آور عذرخواهى و اعتراف به گناه نمودند، در حالى که خوارى و شرمسارى از سر و رویشان مى بارید، یوسف گفت : حاشا که ما غیر آن کسى را که متاع خود را در بارش یافته ایم بازداشت کنیم ، شما مى توانید به سلامت به نزد پدر بازگردید.

یهودا نزدیک آمد گریه و تضرع را سرداد و گفت : به ما و پدر ما رحم کن . آنگاه داستان پدر را در جریان آوردن بنیامین بازگو کرد که : پدر از دادن او خوددارى مى کرد و به هیچ وجه حاضر نمى شد، تا آن که من میثاقى محکم سپردم که بنیامین را به سلامت برگردانم ، و اضافه کرد که ما بدون بنیامین اصلا نمى توانیم پدر را دیدار کنیم ، پدر ما هم پیرى سالخورده است ، اگر بشنود که بنیامین را نیاورده ایم در جا سکته مى کند، آنگاه پیشنهاد کرد که یکى از ما را به جاى او نگهدار و او را آزاد کن ، تا بدین وسیله چشم پیر مردى را که با فرزندش انس گرفته ، پیرمردى که چندى قبل فرزند دیگرش را که از مادر همین فرزند بود از دست داده روشن کنى .

تورات مى گوید : یوسف در این جا دیگر نتوانست خود را در برابر حاضرین نگهدارد، فریاد زد که تمامى افراد را بیرون کنید و کسى نزد من نماند، وقتى جز برادران کسى نماند، گریه خود را که در سینه حبس کرده بود سرداده گفت : من یوسفم آیا پدرم هنوز زنده است ؟

برادران نتوانستند جوابش را بدهند چون از او به وحشت افتاده بودند.

یوسف به برادران گفت : نزدیک من بیایید. مجددا گفت : من برادر شما یوسفم و همانم که به مصریان فروختید، و حالا شما براى آن چه کردید تاسف مخورید و رنجیده خاطر نگردید، چون این شما بودید که وسیله شدید تا من بدین جا بیایم ، آرى خدا مى خواست مرا و شما را زنده بدارد، لذا مرا جلوتر بدین جا فرستاد، آرى دو سال تمام است که گرسنگى شروع شده و تا پنج سال دیگر اصلا زراعتى نخواهد شد و خرمنى برنخواهد داشت ، خداوند مرا زودتر از شما به مصر آورد تا شما را در زمین نگهدارد و از مردنتان جلوگیرى کند و شما را از نجاتى بزرگ برخوردار و از مرگ حتمى برهاند، پس شما مرا بدین جا نفرستاده اید بلکه خداوند فرستاده ، او مرا پدر فرعون کرد و اختیاردار تمامى زندگى او و سرپرست تمام کشور مصر نمود. اینک به سرعت بشتابید و به طرف پدرم بروید و به او بگویید پسرت یوسف چنین مى گوید که : به نزد من سرازیر شو و درنگ مکن و در سرزمین ((جاسان )) منزل گزین تا به من نزدیک باشى ، فرزندانت و فرزندان فرزندانت و گوسفندان و گاوهایت و همه اموالت را همراه بیاور، و من مخارج زندگیت را در آن جا مى پردازم ، چون پنج سال دیگر قحطى و گرسنگى در پیش داریم ، پس حرکت کن تا خودت و خاندان و اموالت محتاج نشوید، و شما و برادرم اینک با چشمهاى خود مى بینید که این دهان من است که با شما صحبت مى کند، پس به این همه عظمت که در مصر دارم و همه آن چه را که دیدید به پدرم خبر مى دهید، و باید که عجله کنید، و پدرم را بدین سامان منتقل سازید.

آنگاه خیره به چشمان بنیامین نگریست و گریه را سر داد. بنیامین هم در حالى که دست به گردن یوسف انداخته بود به گریه درآمد. یوسف همه برادران را بوسید و به حال همه گریه کرد.

تورات مطلبى دیگر مى گوید که خلاصه اش این است که : یوسف براى برادران به بهترین وجهى تدارک سفر دید و ایشان را روانه کنعان نموده ، فرزندان یعقوب نزد پدر آمده او را به زنده بودن یوسف بشارت دادند و داستان را برایش تعریف کردند، یعقوب خوشحال شد و با اهل و عیال به مصر آمد، که مجموعا هفتاد تن بودند، وقتى به سرزمین جاسان – از آبادى هاى مصر رسیدند یوسف از مقر حکومت خود سوار شده به استقبالشان آمد، وقتى رسید که ایشان هم داشتند مى آمدند، با یکدیگر معانقه نموده گریه اى طولانى کردند، آنگاه یوسف پدر و فرزندان او را به مصر آورد و در آن جا منزل داد، فرعون هم بى نهایت ایشان را احترام نموده و امنیت داد، و از بهترین و حاصل خیزترین نقاط، ملکى در اختیار ایشان گذاشت ، و مادامى که قحطى بود یوسف مخارجشان را مى پرداخت ، و یعقوب بعد از دیدار یوسف هفده سال در مصر زندگى کرد.

این بود آن مقدار از داستانى که تورات از یوسف نقل کرده ، و در مقابلش ‍ قرآن کریم نیز آورده . و ما بیشتر فقرات تورات را خلاصه کردیم ، مگر پاره اى از آن را که مورد حاجت بود به عین عبارت تورات آوردیم .

داستان یوسف (ع ) در روایات

چند روایت درباره رؤ یاى یوسف (ع )

قمى در تفسیر خود گفته : و در روایت ابى الجارود از ابى جعفر (علیه السلام ) آمده که فرمود : تاویل این رویا این است که به زودى پادشاه مصر مى شود و پدر و مادر و برادرانش بر او وارد مى شوند. شمس ، مادر یوسف ((راحیل )) است ، و قمر، یعقوب ، و یازده ستاره ، یازده برادران اویند، وقتى وارد بر او شدند و او را دیدند خدا را از روى شکر سجده کردند، و این سجده براى خدا بود.

و در الدّرالمنثور است که ابن منذر از ابن عباس در ذیل جمله ((احد عشر کوکبا)) آورده که گفت : این یازده کوکب ، برادران وى و شمس مادرش ، و قمر پدرش بود، و مادر او ((راحیل )) یک سوم زیبایى را داشت .

مؤلف : این دو روایت به طورى که ملاحظه مى کنید شمس را به مادر یوسف تفسیر مى کنند و قمر را به پدرش ، و این خالى از ضعف نیست . و چه بسا روایت شده که آن زنى که با یعقوب وارد مصر شد خاله یوسف بود، نه مادرش ، چون مادرش قبلا از دنیا رفته بود، در تورات هم همین طور آمده .

و در تفسیر قمى از امام باقر (علیه السلام ) روایت آورده که فرمود : یوسف یازده برادر داشت ، و تنها برادرى که از یک مادر بودند شخصى به نام ((بنیامین )) بود. آنگاه فرمود : یوسف در سن نه سالگى این خواب را دید و براى پدرش نقل کرد، و پدر سفارش کرد که خواب خود را نقل نکند.

مؤلف : و در بعضى روایات آمده که او در آن روز هفت ساله بوده ، در تورات دارد که شانزده ساله بوده ولى بعید است .

و در داستان رویاى یوسف روایات دیگرى نیز هست که پاره اى از آنها در بحث روایتى آینده خواهد آمد – ان شاء الله .

روایت امام سجاد (ع ) درباره داستان یوسف و علت ابتلاى یعقوب به فراق یوسف

در معانى الاخبار به سند خود از ابى حمزه ثمالى روایت کرده که گفت : من با على بن الحسین (علیه السلام ) نماز صبح روز جمعه را خواندم . بعد از آن که از نماز و تسبیح فارغ شد برخاست تا به منزل برود، من هم به دنبالش ‍ برخاستم و در خدمتش بودم حضرت ، کنیزش را که سکینه نام داشت ، صدا زد و به او فرمود : از در خانه ام سائلى دست خالى رد نشود، چیزى به او بخورانید، زیرا امروز روز جمعه است . عرض کردم آخر همه سائل ها مستحق نیستند، فرمود : اى ثابت ! آخر مى ترسم در میان آنان یکى مستحق باشد، و ما به او چیزى نخورانیم و ردش کنیم ، آن وقت بر سر ما اهل بیت بیاید آن چه که بر سر یعقوب و آل یعقوب آمد، به همه آنان طعام بدهید.

یعقوب رسمش این بود که هر روز یک قوچ مى کشت و آن را صدقه مى داد و خود و عیالش هم از آن مى خوردند، تا آن که وقتى سائلى مؤمن و روزه گیر و اهل حقیقت که در نزد خدا منزلتى داشت در شب جمعه اى موقع افطارش ‍ از در خانه یعقوب مى گذشت ، مردى غریب و رهگذر بود، صدا زد که از زیادى غذایتان چیزى به سائل غریب و رهگذر گرسنه بخورانید، مدتى ایستاد و چند نوبت تکرار کرد، ولى حق او را ندادند و گفتارش را باور نکردند. وقتى از غذاى اهل خانه مایوس شد و شب تاریک گشت ((انالله )) گفت و گریه کرد و شکایت گرسنگى خود را به درگاه خدا برد و تا صبح شکم خود را در دست مى فشرد و صبح هم روزه داشت و مشغول حمد خدا بود. حضرت یعقوب و آل یعقوب آن شب سیر و با شکم پر خوابیدند، و صبح از خواب برخاستند در حالتى که مقدارى طعام از شب قبل مانده بود.

امام سپس فرمود : صبح همان شب خداوند به حضرت یعقوب وحى فرستاد که تو، اى یعقوب ! بنده مرا خوار داشتى ، و با همین عملت غضب مرا به سوى خود کشاندى ، و خود را مستوجب تادیب و عقوبت من کردى ؛ مستوجب این کردى که بر تو و بر پسرانت بلاء فرستم . اى یعقوب ! محبوبترین انبیاء نزد من و محترم ترین آنان آن پیغمبرى است که نسبت به مساکین از بندگانم ترحم کند، و ایشان را به خود نزدیک ساخته طعامشان دهد، و براى آنان ملجا و ماوى باشد.

اى یعقوب ! تو دیشب دم غروب وقتى بنده عبادت گر و کوشاى در عبادتم ((دمیال )) که مردى قانع به اندکى از دنیا است به در خانه ات آمد، و چون موقع افطارش بود شما را صدا زد که سائلى غریب و رهگذرى قانعم ، شما چیزى به او ندادید او ((انا لله )) گفت و به گریه در آمد، و به من شکایت آورد، و تا به صبح شکم خالى خود را بغل گرفت و حمد خدا را به جاى آورد و براى خشنودى من دوباره صبح نیّت روزه کرد، و تو اى یعقوب با فرزندانت همه با شکم سیر به خواب رفتید با این که زیادى طعامتان مانده بود.

اى یعقوب ! مگر نمى دانستى عقوبت و بلاى من نسبت به اولیائم سریع تر است تا دشمنانم ؟ آرى ، به خاطر حسن نظرى که نسبت به دوستانم دارم اولیائم را در دنیا گرفتار مى کنم (تا کفّاره گناهانشان شود) و بر عکس ‍دشمنانم را وسعت و گشایش مى دهم . اینک بدان که به عزّتم قسم بر سرت بلائى خواهم آورد و تو و فرزندانت را هدف مصیبتى قرار خواهم داد، و تو را با عقوبت خود تادیب خواهم کرد، خود را براى بلاء آماده کنید، و به قضاى من هم رضا دهید و بر مصائب صبر کنید.

ابو حمزه ثمالى مى گوید: به امام على بن الحسین (علیه السلام ) عرض کردم خدا مرا قربانت گرداند، یوسف چه وقت آن خواب را دید؟

فرمود : در همان شب که یعقوب و آلش شکم پر، و ((دمیال )) با شکم گرسنه به سر بردند و صبح از خواب برخاسته براى پدر تعریف کرد، یعقوب وقتى خواب یوسف را شنید در اندوه فرو رفت ، هم چنان اندوهگین بود تا آن که خدا وحى فرستاد : اینک آماده بلاء باش ، یعقوب به یوسف فرمود خواب خود را براى برادران تعریف مکن که من مى ترسم بلائى بر سرت بیاورند، ولى یوسف خواب را پنهان نکرد و براى برادران تعریف کرد.

على بن الحسین (علیه السلام ) مى فرماید : ابتداى این بلوا و مصیبت این بود که در دل فرزندانش حسدى تند و تیز پدیدار شد، که وقتى آن خواب را از وى شنیدند بسیار ناراحت شدند و شروع کردند با یکدیگر مشورت کردن و گفتند: ((لیوسف و اخوه احب الى ابینا منا و نحن عصبه ان ابانا لفى ضلال مبین اقتلوا یوسف او اطرحوه ارضا یخل لکم وجه ابیکم و تکونوا من بعده قوما صالحین )) یعنى توبه مى کنید.

این جا بود که گفتند : ((یا ابانا ما لک لا تامنا على یوسف و انا له لناصحون )) و او در جوابشان فرمود : ((انى لیحزننى ان تذهبوا به و اخاف ان یاکله الذئب و انتم عنه غافلون )) یعقوب یقین داشت که مقدرى برایش تقدیر شده ، و به زودى به مصیبتى خواهد رسید، اما مى ترسید این بلاى خدائى مخصوصا از ناحیه یوسف باشد چون در دل محبت و علاقه شدیدى به وى داشت . ولى قضاء و قدر خدا کار خود را کرد، (و خواستن و نخواستن و ترسیدن و نترسیدن یعقوب اثرى نداشت ) و یعقوب در دفع بلا کارى نمى توانست بکند. لا جرم یوسف را در شدّت بى میلى به دست برادران سپرد، در حالى که تفرس کرده بود که این بلا فقط بر سر یوسف خواهد آمد.

فرزندان یعقوب وقتى از خانه بیرون رفتند یعقوب بشتاب خود را به ایشان رسانید و یوسف را بگرفت و به سینه چسبانید، و با وى معانقه نموده سخت بگریست ، و به حکم ناچارى دوباره به دست فرزندانش ‍ بداد. فرزندان این بار به عجله رفتند تا مبادا پدر برگردد و یوسف را از دستشان بگیرد، وقتى کاملا دور شدند و از نظر وى دورش ساختند او را به باتلاقى که درخت انبوهى داشت آورده و گفتند او را سر مى بریم و زیر این درخت مى گذرایم تا شبانگاه طعمه گرگان شود، ولى بزرگترشان گفت : ((یوسف را مکشید)) و لیکن ((در ته چاهش بیندازید تا مکاریان رهگذر او را گرفته با خود ببرند، اگر مى کنید، این کار را بکنید)).

پس او را به کنار چاه آورده و در چاهش انداختند به خیال این که در چاه غرق مى شود، ولى وقتى در ته چاه قرار گرفت فریاد زد اى دودمان رومین ! از قول من پدرم یعقوب را سلام برسانید. وقتى دیدند او غرق نشده به یکدیگر گفتند باید از این جا کنار نرویم تا زمانى که بفهمیم مرده است . و آن قدر ماندند تا از او مایوس شدند ((و رجعوا الى ابیهم عشاء یبکون قالوا یا ابانا انا ذهبنا نستبق و ترکنا یوسف عند متاعنا فاکله الذئب )).

وقتى حضرت یعقوب کلام ایشان را شنید ((انا لله )) گفت و گریه کرد و به یاد وحى خداى عزّوجلّ افتاد که فرمود ((آماده بلاء شو)). لاجرم خود را کنترل کرد، و یقین کرد، که بلاء نازل شده ، و به ایشان گفت ((بل سولت لکم انفسکم امرا)) آرى او مى دانست که خداوند گوشت بدن یوسف را به گرگ نمى دهد، آن هم قبل از آن که خواب یوسف را به تعبیر برساند.

ابو حمزه ثمالى مى گوید : حدیث امام سجاد (علیه السّلام ) در این جا تمام شد، و من برخاستم و به خانه رفتم ، چون فردا شد، دوباره شرفیاب شدم و عرض کردم فدایت شوم ، دیروز داستان یعقوب و فرزندانش را برایم شرح داده و ناتمام گذاشتى ، اینک بفرما برادران یوسف چه کردند؟ و داستان یوسف بعدا چه شد و به کجا انجامید؟

فرمود : فرزندان یعقوب بعد از آن که روز بعد از خواب برخاستند با خود گفتند چه خوبست برویم و سرى به چاه بزنیم و ببینیم کار یوسف به کجا انجامیده ، آیا مرده و یا هنوز زنده است .

وقتى به چاه رسیدند، در کنار چاه قافله اى را دیدند که دلو به چاه مى اندازند، و چون دلو را بیرون کشیدند یوسف را بدان آویزان شده دیدند، از دور ناظر بودند که آبکش قافله ، مردم قافله را صدا زد که مژده دهید! برده اى از چاه بیرون آوردم . برادران یوسف نزدیک آمده و گفتند : این برده از ما است که دیروز در چاه افتاده بود، امروز آمده ایم او را بیرون آوریم ، و به همین بهانه یوسف را از دست قافله گرفتند و به ناحیه اى از بیابان برده بدو گفتند، یا باید اقرار کنى که تو برده مائى و ما تو را بفروشیم ، و یا این که تو را همین جا به قتل مى رسانیم ، یوسف گفت مرا مکشید هر چه مى خواهید بکنید.

لا جرم یوسف را نزد قافله آورده گفتند کیست از شما که این غلام را از ما خریدارى کند؟ مردى از ایشان وى را به مبلغ بیست درهم خریدار شد، برادران در حق وى زهد به خرج داده به همین مبلغ اکتفا کردند. خریدار یوسف او را همه جا با خود برد تا به شهر مصر درآورد و در آن جا به پادشاه مصر بفروخت ، و در این باره است که خداى تعالى مى فرماید: ((و قال الذى اشتریه من مصر لامراته اکرمى مثویه عسى ان ینفعنا او نتخذه ولدا)).

ابو حمزه اضافه مى کند که من به حضرت زین العابدین عرض کردم : یوسف در آن روز که به چاهش انداختند چندساله بود؟ فرمود: پسرى نه ساله بود، عرض کردم در آن روز بین منزل یعقوب و مصر چقدر فاصله بود؟ فرمود: مسیر دوازده روز راه ….

مؤلف : ذیل این حدیث را به زودى در بحث روایتى آینده ان شاء الله ایراد خواهیم کرد، و در آن چند نکته است که بر حسب ظاهر، با ظاهر بیانى که ما قبلا ایراد نموده بودیم نمى سازد، و لیکن با کمترین دقت و تامّل این ناسازگارى مرتفع مى شود.

و در الدرالمنثور است که احمد و بخارى از ابن عمر روایت کرده اند که گفت : رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله و سلم ) فرمود : کریم بن کریم بن کریم بن کریم یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم .

و در تفسیر عیاشى از زراره از ابى جعفر (علیه السّلام ) آورده که فرمود : انبیاء پنج طایفه اند : بعضى از ایشان صدا را مى شنود، صدایى که مانند صداى زنجیر است ، و از آن مقصود خدا را مى فهمند و براى بعضى از ایشان در خواب خبر مى آورند مانند یوسف و ابراهیم (علیهما السلام ). و بعضى از ایشان کسانى هستند که به عیان مى بینند. و بعضى از ایشان به قلبشان خبر مى رسد و یا بگوششان خوانده مى شود.

و نیز در همان کتاب از ابى خدیجه از مردى از امام صادق (علیه السّلام ) روایت کرده که فرمود: یعقوب بدین سبب به داغ فراق یوسف مبتلا شد که گوسفندى چاق کشته بود و یکى از اصحابش به نام ((یوم )) و یا ((قوم )) محتاج به غذا بود و آن شب چیزى نیافت که افطار کند و یعقوب از او غفلت کرده و گوسفند را مصرف نمود و به او چیزى نداد، در نتیجه به درد فراق حضرت یوسف مبتلا شد. از آن به بعد دیگر همه روزه منادیش فریاد مى زد هر که روزه است بیاید سر سفره یعقوب حاضر شود، و این ندا را موقع هر صبح و شام تکرار مى کرد.

و در تفسیر قمى مى گوید : و در روایت ابى الجارود از ابى جعفر (علیه السّلام ) آمده که در تفسیر ((لتنبئنهم بامرهم هذا و هم لا یشعرون )) فرموده : یعنى و ایشان نمى دانند که تو یوسفى و برادر ایشانى ، و این خبر را جبرئیل به یوسف داد.

و نیز در همان کتاب است که : در روایت ابى الجارود آمده که امام (علیه السّلام ) در تفسیر آیه ((و جاءوا على قمیصه بدم کذب )) فرموده بزى را روى پیراهن یوسف سربریدند.

و در امالى شیخ به سند خود آورده که امام (علیه السّلام ) در تفسیر آیه ((فصبر جمیل )) فرمود یعنى بدون شکوى .

مؤلف : این روایت گویا از امام صادق (علیه السّلام ) باشد، چون قبل از این روایت که ما آوردیم روایتى دیگر از امام صادق آورده . و در این معنى نیز روایتى در الدّرالمنثور از حیان بن جبله از رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم ) آمده . و در مضامین قبلى روایات دیگرى هم هست .

برگرفته از تفسیر المیزان ، علامه طباطبايی (ره)

منبع : ale-mohammad.com

   


 



این مطلب از نشانی زیر دریافت شده است:
http://fajr57.ir/?id=4391
تمامي حقوق براي هیئت انصارالخميني محفوظ است.