"قصیده ای بمناسبت روز پدر "
پدر
کنج قلب نازنینش صندوقی از رازها
در کنار سوزها با سازها دارد پدر
تا سرانجام ، این کویر خاندان بستان شود
ابر می گردد ، چو باران باز می بارد پدر
ارمغانِ کوشش او بر شما آسایش است
صبح فردای درخشان تو می بالد پدر
تا بماند چهره ات همواره خوش رنگ و لعاب
گونه اش از ضرب سیلی ها بیاراید پدر
در مسیر زندگانی ، سنگ ها افتاده است
لحظه ای پروا مکن ، فی الجمله بردارد پدر
بس که او دارد تقیّد ، تا رسد رزق حلال
جانِ شیرین را بر این منوال بگذارد پدر
گُرده اش خم می شود در زیر چرخ روزگار
معرفت بین ! خم به ابرو هم نمی آرد پدر
این چه مخلوقی است ، آرامی ندارد صبح و شام
دست ، از این خدمتگزاری بر نمی دارد پدر
با پدر دل را به دریا زن ، غمِ طوفان مخور
کام اقیانوس طرحی نو دراندازد پدر
پند و اندرزش چراغ روشن راهت نما
زانکه اصلح را نمی دانی و می داند پدر
بر تو آموزد اصول مکتب آزادگی
حفظ این میراث از آن ، ببریده سر دارد پدر
قدرِ این گوهر مبادا طعمه ی غفلت شود
چون برد با خود اجل ، دیگر نمی آید پدر
جایگاهش بر فرازین بارگاه جنّت است
بنده ی صالح به هر عنوان نیازارد پدر
ای (مهاجر) هر که از این موهبت بی بهره است
بر رسول (ص) و حیدر کرّار بسپارد پدر
** علی اکبر پورسلطان ( مهاجر ) **
( استفاده با ذکر منبع http://www.fajr57.ir/ جایز است
|