یکی دیوانه سنگی زد بپایم
که تا عرش خدا پر زد صدایم
جنونش از اوانی دیر باز است
چه گویم قصّه اش طول و دراز است
بسی کوشیده ام تا اهل گردد
گذارِ روزگارش سهل گردد
ولی گویند او عاقل نگردد
ازو فعل نکو حاصل نگردد
اگر دم می زند از درکِ برهان
بود تکلیف تو حفظ تن و جان
و چون گفتا که پرچمدار دین است
به نزدش كذب ، مصداق یقین است
گهی گوید که سردار نبرد است
خمیرش در تنور عقل سرد است
زند فریاد داناتر ز من کیست؟!
حَرَج بر ذمّه ی شیدا* سخن نیست
نباشد نیش عقرب از ره کین
بود رسمِ مرام و مسلکش این
و تا دور زمین بر این روال است
بسان دست بر گردن وبال است
(مهاجر) حاصل جو نیست گندم
بکن فکری بجان خویش و مردم
* شیدا : آشفته
** علی اکبر پورسلطان (مهاجر) **
(استفاده از این شعر با ذکر منبع www.fajr57.ir بلامانع است)