تاريخ انتشار: 19 ارديبهشت 1392 ساعت 16:01:26
حكايتى عجيب

عطار نيشابورى روايت مى كند كه : روزى حسن بصرى به جايى مى رفت ، در حال رفتن به رود دجله رسيد و به انتظار ايستاد ، ناگهان حبيب اعجمى كه از زمره زاهدان و عابدان بود ، در رسيد ، گفت : اى پيشوا چرا ايستاده اى ؟
گفت : به انتظار كشتى ايستاده ام .
گفت : اى استاد من از تو دانش آموخته ام و در حال دانش آموختن از تو فرا گرفته ام كه : حسد مردمان را از دل بيرون كن و آرزوهاى دور و دراز را از خود برطرف نما تا جايى كه آتش عشق به دنيا بر دل تو سرد شود ، آنگاه با اين مقام پاى بر آب بگذار و از آب بگذر !
ناگهان حبيب پاى بر آب گذاشت و برفت ، حسن بيهوش شد ،
چون به هوش آمد گفتند : تو را چه شده ؟ گفت : او دانش از من آموخته و اين ساعت مرا سرزنش كرد و پاى بر آب نهاد و برفت ، اگر فرداى قيامت ندا رسد كه بر صراط بگذر و اين چنين فرو مانم چه توان ساخت . پس حبيب را گفت : اين مقام را با كدام سبب به دست آوردى ؟ گفت : اى حسن ! من دل ، سفيد مى كنم و تو كاغذ ، سياه مى كنى ! حسن گفت :عِلْمِى يَنْفَعُ غَيْرِى وَلَمْ يَنْفَعْنِى . دانش من به ديگرى سود رساند و برای خودم نفعى ندارد !!

   


 



این مطلب از نشانی زیر دریافت شده است:
http://fajr57.ir/?id=42645
تمامي حقوق براي هیئت انصارالخميني محفوظ است.