تاريخ انتشار: 03 آبان 1390 ساعت 21:09:40
قصه مكرر پدران دلسوز و فرزندان !!

4 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم هر كاري رو مي تونه انجام بده .

 

5 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم خيلي چيزها رو مي دونه .

 

6 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.

 

8 ساله كه شدم ، گفتم پدرم همه چيز رو هم نمي دونه.

 

10 ساله كه شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها كه پدرم بچه بود همه چيز با حالا كاملاً فرق داشت.

 

12ساله كه شدم گفتم ! خب طبيعيه ، پدر هيچي در اين مورد نمي دونه .... ديگه پيرتر از اونه كه بچگي هاش يادش بياد.

 

14 ساله كه بودم گفتم : زياد حرف هاي پدرمو تحويل نگيرم اون خيلي اُمله .

 

16 ساله كه شدم ديدم خيلي نصيحت مي كنه گفتم باز اون گوش مفتي گير اُورده .

 

18 ساله كه شدم . واي خداي من باز گير داده به رفتار و گفتار و لباس پوشيدنم همين طور بيخودي به آدم گير مي ده عجب روزگاريه .

 

 

21 ساله كه بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأيوس كننده اي از رده خارجه .

 

 

25 ساله كه شدم ديدم كه بايد ازش بپرسم ، زيرا پدر چيزهاي كمي درباره اين موضوع مي دونه زياد با اين قضيه سروكار داشته .

 

 

30 ساله بودم به خودم گفتم بد نيست از پدر بپرسم نظرش درباره اين موضوع چيه هرچي باشه چند تا پيراهن از ما بيشتر پاره كرده و خيلي تجربه داره .

 

 

40 ساله كه شدم مونده بودم پدر چطوري از پس اين همه كار بر مياد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره.

 

45 ساله كه شدم ... حاضر بودم همه چيز رو بدم كه پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چيز حرف بزنم ! اما افسوس كه قدرشو ندونستم ...... خيلي چيزها مي شد ازش ياد گرفت !

 

حالا اگر وجود گرانبهاي او را از دست نداده اي ، آغوش رحمت را بر او بگشا ، به سخنان و نصايحش گوش بسپار ، از تجربيات او بهره برگير ، براي سلامتي  ، طول عمر ، و اجر بي پايان براي او به درگاه خداوند نيايش نما و از او بخواه برايت دعا كند واز تو راضي باشد.

 

با تشكر از ارسال كننده :  www.sohagroup.com (با مقداري تغيير واضافات)

   


 



این مطلب از نشانی زیر دریافت شده است:
http://fajr57.ir/?id=4170
تمامي حقوق براي هیئت انصارالخميني محفوظ است.