یک صبح ( غزل انتظار ) ای کاش بیاید غم هجران بزداید
صد نغمه ی زیبای دل افروز سراید
با من به دعا شو ، که چو دلدار بیاید
این خستگیِ مانده به جانها برباید
با همّت و تدبیر بلندی که در اوست
حکماً ، گره ها را به درایت بگشاید
بیهوده نشستند به امّیدِ دگرها
کان مادر گیتی که چو او هیچ نزاید
زیباتر از آن نیست که یک صبح ببینیم
آن دلبر رعنای من و تو ز در آید
درمان ملالی که شود فائق جانها
جز زاده ی زهرای بتول از که بر آید؟
ترسم همه این است که اغیار ببینند
تا هست (مهاجر) خبر از یار نیاید
** علی اکبر پورسلطان ( مهاجر ) **
|