خواب بامداد حكايت شده است كه مهدى خليفه عباسى، بامدادى به على بن يقطين و جماعتى از همنشينان خود گفت : امروز بامداد گرسنه ام پس نان و گوشت سردى براى وى آوردند و خورد و ديگران هم با او خوردند سپس گفت : من در اين اطاق مى روم و در آن مى خوابم مرا بيدار نكنيد تا خودم بيدار شوم .
آنگاه به اطاق رفت و خوابيد و آنان هم در ايوان خوابيدند، ناگهان با صداى گريه وى از خواب پريدند. پس با شتاب نزد وى رفتند و احوال پرس وى شدند. گفت : آنچه من ديدم شما هم ديديد؟ گفتند ما كه چيزى نديديم . گفت : پيرمردى را ديدم كه او را در ميان صد هزار نفر ببينم خواهم شناخت .
ديدم كه بازوى در اين اطاق را گرفته و مى گفت: گوئى اين كاخ را مى بينم كه اهل آن هلاك شده اند، و عمارت و خانه هايش خالى مانده و سرور كاخ نشين پس از خوشى و پادشاهى به گورى منتقل شده كه سنگهاى آن بر او بار شده است . و جز يادى و داستانى از او باقى نمانده است . و زنانش با صداى بلند بر وى شيون مى كنند...
مهدى پس از اين پيشامد ده روز بيشتر زنده نماند! (تاريخ يعقوبى ج 2 ص 404)
|