خواجه نظام الملك و مرد باتقوا روزى خواجه نظام الملك با يكى از آراستگان به تقوا ملاقات كرد، به او گفت : از من چيزى بخواه تا به تو عطا كنم، زيرا تو نيازمندى و من غنى و صاحب مال .
مرد باتقوا گفت : من از خدا چيزى جز خود او را نخواهم چه آن كه از خدا غير خدا خواستن از پست همتى است .در حالى كه من از خدا چيزى غير خود او را طلب نمى كنم چگونه از تو طلب كنم ؟!
خواجه گفت : هرگاه تو از من چيزى نمى طلبى پس اجازه ده من حاجتى از تو بخواهم . مرد باتقوا گفت : حاجتت چيست ؟ خواجه گفت : در آن ساعت كه از خدا ياد مى كنى يادى از من كن . مرد باتقوا گفت : در آن ساعت كه من توفيق يابم خدا را ياد كنم خود را فراموش مى كنم ، چگونه تو را ياد كنم !؟ (نفحات الليل : 230 )
|