تاريخ انتشار: 26 دي 1391 ساعت 23:19:31
كربلایی كاظم، حافظ شگفت‌انگیز قرآن

«كربلایی كاظم بی سوادی كه حافظ قرآن شد»
كربلایی كاظم در سال 1300 هجری قمری در روستای ساروق اراك به دنیا آمد و در همان روستا هم زندگی می‌كرد.سواد خواندن و نوشتن نداشت و داستان حافظ قرآن شدن او در دوران جوانیش اتفاق افتاد.او در روستا مشغول كار كشاورزی بود، در آن سال یك روحانی جهت تبلیغ و بیان احكام حلال و حرام به روستا آمده بود و در منبر و سخنرانی خود از خمس و زكات، مسائلی را گفت و توضیح داد كه كسانی كه گندم و جو و... آنها به حد نصاب برسد و زكات و حق فقرا را ندهند، مالشان مخلوط به حرام می‌شود و اگر با عین پول آن گندمهای زكات نداده، خانه یا لباس تهیه كنند، با آن لباس و در آن خانه نمازشان باطل است، مسلمان واقعی باید به احكام الهی و حلال و حرام توجّه كند واهمیت دهد و زكات مالش را بدهد.
كاظم چون می‌دانست، صاحب زمینی كه در آن كار می‌كند، مقیّد به پرداخت زكات و حق فقرا نیست، به این فكر فرو رفت كه پس مال او مخلوط به حرام است و زندگی او با پول حرام مخلوط یا شبهه‌ناك است. این مسئله را با صاحب زمین در میان گذاشت و از او خواست تا او زكات مالش را پرداخت كند ولی او زیر بار نرفت.
از این رو كاظم تصمیم گرفت از آن روستا هجرت كرده و درجای دیگر مشغول كار شود كه اجرت او حلال و پاك باشد، چند سالی خارج از آن روستا به فعالیت پرداخت، تا این كه از او خواستند به روستای خود برگردد.
به روستا برگشت و زمینی با مقداری گندم در اختیارش گذاشتند تا خودش مستقلاً برای خود كشاورزی كند، او همان سال اول نصف آن گندم را به فقرا داد و نصف دیگر را در زمین كاشت و خدا به زراعت او بركت داد، به حدّی كه بیش از معمول برداشت كرد و از همان سال بنا گذاشت كه نیمی از برداشت خود را به فقرا بدهد و (با این كه مقدار زكات یك دهم و یا یك بیستم است) هر ساله نصف محصول خود را به فقرا و مستمندان می‌داد.
یك سال هنگام برداشت محصول، پس ازچند روز كه خرمنش را كوبیده بود و مشغول باد دادن خرمن شده بود كه كاه آن جدا شود.نزدیك ظهر شد، باد متوقف شد و هوا گرم شد و نتوانست به كار خود ادامه دهد، مجبور شد به خانه برگردد.درراه یكی از فقرای روستا به او می‌رسد و می‌گوید: امسال از محصولت چیزی به ما ندادی و ما را فراموش كردی!
كاظم به او می‌گوید: خیر! فراموش نكردم ولی هنوز نتوانستم محصولم را جمع كنم. او خوشحال می‌شود و به طرف ده می‌رود اما كاظم دلش آرام نمی‌گیرد و به مزرعه برگشته، مقداری گندم با زحمت زیاد جمع آوری می‌كند تا برای آن فقیر ببرد.
قدری علوفه برای گوسفندانش می‌چیند و گندم‌ها و علف‌ها را بر دوش می‌گذارد و روانه دهكده می‌شود.به باغ امامزاده مشهور به هفتاد و دو تن كه محل دفن چند امامزاده است، می‌رسد، برای استراحت روی سكویی كنار درِ باغ امامزاده می‌نشیند و گندم و علوفه را گوشه‌ای می‌گذارد و به فكر فرو می‌رود.
چند لحظه بعد دو جوان بسیار زیبا و جذاب را می‌بیند كه به طرف او می‌آیند و وقتی به او می‌رسند می‌گویند: كاظم! بیا برویم در این امامزاده فاتحه‌ای بخوانیم!
كاظم می‌گوید: می‌خواهم به منزل بروم و این علوفه را به منزل برسانم.
آنها می‌گویند: خیلی خوب، حالا بیا تا با هم فاتحه‌ای بخوانیم.
آنها از جلو و كاظم دنبال آنها به سوی امامزاده روانه می‌شوند، ابتدا به امامزاده نزدیك‌تر می‌شوند و فاتحه‌ای می‌خوانند و آنگاه به امامزاده بعدی می‌روند و داخل می‌شوند، آن دو نفر مشغول خواندن ذكرهایی می‌شوند كه كاظم نمی‌فهمد، ناگهان كاظم متوجه می‌شود كه در اطراف سقف امامزاده كلمات روشنی نوشته شده است و یكی از آن دو به او می‌گوید: چرا چیزی نمی‌خوانی؟
 او جواب می‌دهد: من سواد ندارم.
 آن جوان می‌گوید: باید بخوانی، آنگاه دست به سینه كاظم می‌گذارد و فشار می‌دهد و می‌گوید: حالا بخوان.
 كاظم می‌گوید: چه بخوانم؟ آن آقا آیه‌ای را می‌خواند و می‌گوید: این طور بخوان!
كاظم آیه را می‌خواند تا تمام می‌شود...
برمی‌گردد كه به آن آقا حرفی بزند و یا چیزی بپرسد كه می‌بیند كسی همراهش نیست و خودش تنها در حرم ایستاده و ناگهان دچار حال خاصی می‌شود و بی‌هوش روی زمین می‌افتد.
هنگامی كه به هوش می‌آید، احساس خستگی شدید می‌كند و ضمناً به این فكر فرو می‌رود، كه این جا كجاست و او در این جا چه می‌كند؟
آنگاه از امامزاده بیرون می‌آید و بار علوفه و گندم را برمی‌دارد و روانه دهكده می‌شود ولی در میان راه متوجه می‌شود كه چیزهایی را می‌خواند و سپس داستان آن دو جوان را به خاطر می‌آورد و خود را حافظ تمام قرآن می‌یابد.
منبع : www.andisheqom.com  
   


 



این مطلب از نشانی زیر دریافت شده است:
http://fajr57.ir/?id=34111
تمامي حقوق براي هیئت انصارالخميني محفوظ است.