تاريخ انتشار: 03 دي 1391 ساعت 22:09:30
زنده و جاوید باد یاد و راه شهدای مسیحی ما

تاريخ دفاع مقدس را که مي‌خواني، سراسر فداکاري مردان و زناني است که از هر قشر و طبقه جامعه با هر مرام و مسلکي، تنها براي دفاع از ناموس و ايمان خود جنگيدند. کارگر، دانشجو و دانش‌آموز، روحاني و مهندس، دکتر و کشاورز و بنا، همه و همه در کنار هم در يک جبهه و در مقابل دشمن متجاوز ايستادند. در اين ميان اقليت‌هاي مذهبي نيز با حضور در جبهه‌هاي جنگ تحميلي، برگ زرين ديگري بر دفتر درخشان دفاع اين مردم افزودند و با تقديم صدها شهيد و جانباز و آزاده، دين خود را به اين مرز و بوم ادا کردند. متن زير گوشه‌اي کوتاه از خاطره‌هاي برخي از همين شهداي اقليت‌هاي ديني است که در کنار برادران مسلمان خود رفتند تا ايران، سربلند بماند. 
 شهيد «آرمن آوديسيان»
خبر شهادت آرمن را در قالب نامه‌اي آوردند در منزلمان. همسايه ما که پزشک بود از شهادت او خبر داشت اما مي‌ترسيد اگر به من بگويد، شوکه شوم. ابتدا به من گفت که پايش زخمي شده و بايد برويم و او را به تهران منتقل کنيم. بعد هم گفت که خودم شخصا به او رسيدگي خواهم کرد. از او خواهش کردم که من هم براي انتقال پسرم برم ولي گفت شما خانوم هستيد و اين کار براي شما مشکل است، همين‌جا بمانيد. من به تنهايي کارها را انجام خواهم داد. همه اطرافيانم غير از خودم موضوع را مي‌دانستند اما کسي به من چيزي نمي‌گفت تا اين که خبر شهادت آرمن را از برادرم شنيدم. آرمن فرزند دوم ما بود. آخرين باري که به ديدن ما آمد، فقط بيست روز به پايان خدمتش باقي مانده بود. برادرش «آرموند» هم در همان زمان به خدمت سربازي رفته و در جنوب خدمت مي‌کرد. حدود يک ماه قبل از شهادت، فرزند دلبندم با من تماس گرفت. گفتم: چه شده پسرم؟ گفت: «مادر، ديشب در خواب ديدم که حضرت عيسي مسيح (ع) به منزل ما در آبادان آمده، البته با من حرفي نزد اما به من نگاه مي‌کرد. حالا با شما تماس گرفتم، ببينم حالتان خوب است؟» حالا که فکر مي‌کنم، مي‌بينم تقدير اين بود که آرمن مرا، حضرت عيسي نزد خدا ببرد. من هم راضي هستم به رضاي خدا. شايد او به خدا تعلق داشت نه به ما. از حضرت عيسي مسيح (ع) هم راضي هستم که فرزندم را پيش خود نگاه داشته است.
راوي: مادر شهيد
 شهيد «آلبرت ا...داديان»
علاقه زيادي به مکانيکي داشت و همين علاقه باعث شد تا خيلي زود به واسطه مهارتي که داشت، در تعميرگاه شماره يک «ب.ام.و» مشغول به کار شود. وقتي به سن خدمت رسيد، براي رفتن به سربازي اقدام کرد و دوره آموزشي را در عجب‌شير به پايان رساند و بعد از آن براي گذراندن دوره تکاوري به کرج منتقل شد. با پايان اين دوره بود که به جبهه سومار رفت و همان‌جا هم به شهادت رسيد. يک شب، بعد از اين که به خانه آمدم، سربازي آمد دم در و شماره تلفني به ما داد و گفت با اين شماره تماس بگيرم. اطلاعات دقيقي نداد. من هم تماس گرفتم و فهميدم که آلبرت شهيد شده و جنازه او را به پزشکي قانوني آورده‌اند. من پيکر پسرم را نديدم اما گفتند که بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسيده است. روز دوم، از شوراي خليفه‌گري ارامنه جنازه را به سردخانه قبرستان ارامنه بردند. روز چهلم آلبرت، نامه‌اي با دست خط خودش به من دادند که در آن اسامي همه بستگان را با شماره تلفن آن‌ها يادداشت کرده بود. انگشترش هم بود. کيف و نامه او نسوخته و سالم مانده بود.
راوي: مادر شهيد
 شهيد «آلفرد گبري»
روزي به خانه آمد و گفت مي‌خواهد به خدمت سربازي برود. شبي که براي دريافت لباس‌هاي نظامي‌اش به پادگان رفته بود، در خواب ديدم که چراغ خانه ما خاموش شد. صبح که از خواب بيدار شدم خيلي گريه کردم. سرش به کار خودش بود و در نهضت سوادآموزي به بي‌سوادان درس مي‌داد. بعد از شهادت آلفرد، من دچار افسردگي شديدي شده بودم. هرچه دارو مصرف مي‌کردم، فايده‌اي نداشت. کارم شده بود گريه و بس. يک روز در خواب ديدم که سيدي آمد و دستي به شانه‌ام کشيد و گفت: «اگر مي‌خواهي خوب شوي، از زير علم رد شو!» اين مسئله را نمي‌توانستم براي کسي تعريف کنم، زيرا فکر مي‌کردم باور نخواهند کرد. تا اين که روزي از ايام سوگواري تاسوعا و عاشورا، وقتي هيئت عزاداري از کوچه‌مان مي‌گذشت از زير علم رد شدم. باور نمي‌کنيد، ناراحتي من رفع شد و از همان شب بدون اين که حتي يک قرص مصرف کنم، خيلي خوب مي‌خوابيدم. همه تعجب مي‌کردند. همسرم مي‌گفت معجزه شده. اوايل شهادت پسرم مثل ديوانه‌ها شده بودم. يک شب هم در خواب ديدم که در مسجدي نشسته‌ام و يک روحاني سخنراني مي‌کرد. چيزهايي مي‌گفت و من گريه مي‌کردم. او به طرف من آمد و به من گفت گريه نکن، جاي پسر تو خوب است. ناراحت او نباش.
راوي: مادر شهيد
 شهيد «پايلاک آوديان»
پس از اتمام تحصيلات ابتدايي و متوسطه و بلافاصله پس از پيروزي انقلاب اسلامي به خدمت سربازي رفت. بعد از اتمام دوره آموزشي به لشکر 77 خراسان منتقل شد و با شروع جنگ تحميلي و هجوم ارتش بعث به مرزهاي مقدس جمهوري اسلامي ايران، به همراه هزاران رزمنده ارتشي و بسيجي ديگر به مناطق جنگي اعزام شد. او در زمره اولين گروه از شهداي نظامي ارمني جنگ تحميلي محسوب مي‌شود که پيکر پاکش بعد از انتقال به تهران و انجام مراسم خاص مذهبي در ميان بدرقه هزاران نفر از ارامنه تهران در قطعه شهداي ارمني جنگ تحميلي به خاک سپرده شد. حضرت آيت‌ا... خامنه اي، رهبر معظم انقلاب اسلامي (و رئيس‌جمهور وقت) با حضور غيرمنتظره در اولين روز سال نو ميلادي 1985 (عصر روز سه‌شنبه 11 دي 1363) در منزل شهيد و گفت‌وگو با والدين و نزديکان وي، از شهيد «پايلاک آوديان» و حضور سربازان ارمني در جبهه‌هاي جنگ تحميلي تقدير کردند.
 شهيد «رازميک خاچاطوريان»
به علت اوضاع بد اقتصادي خانواده، مجبور به ترک تحصيل شد تا از همان دوران نوجواني، کمک حال خانواده باشد. وي به عنوان باطري‌ساز تا 18 سالگي در کارگاه پلاستيک‌سازي کار مي‌کرد. روزي تصميم گرفت تا هم به وظيفه شخصي و هم به وظيفه ميهني‌اش که دفاع از آب و خاکش در مقابل تهاجم و تجاوز دشمن مي‌باشد، عمل کند. به برادر بزرگش گفته بود که خانواده به تو بيشتر نياز دارد تا به من، چون تو برادر بزرگ و نان‌آور خانواده هستي. روزي که دفترچه آماده به خدمتش را گرفت، به قدري خوشحال و مسرور بود که حد نداشت. مي‌گفت امروز يکي از زيباترين روزهاي زندگي عمرم است چون براي دفاع از سرزمين عزيزم ايران فرا خوانده و براي هموطنانم در زير پرچم کشورم، با غرور خدمت مقدس سربازي‌ام را انجام خواهم داد تا در دفاع از کشور عزيزم مفيد و مثمرثمر واقع شوم و مردم بتوانند در صلح و صفا و آرامش و آسايش به زندگي خود ادامه دهند. تا اين که بعد از يک سال به گردان نيروي هوايي در اهواز رفت. از همان دوران کودکي، تا قبل از اين که به سربازي برود با حقوقي که مي‌گرفت، کمک خرج خانواده بود. خاطره فراموش نشدني او تا دنيا باقي است در دل و فکر ما ماندگار است و هيچ‌گاه چهره مصمم و شادش از يادم نخواهد رفت.
راوي: مادر شهيد
 شهيد «رازميک داوديان»
روزي که به همراه دو برادر ديگرم او را به ميدان راه‌آهن مي‌رسانديم، نزديک به عيد پاک مسيحي بود و مادرم اصرار داشت که رازميک پيش ما بماند اما او اصرار به رفتن داشت و مي‌گفت همرزمانم منتظر من هستند و حتما بايد برگردم. روز عاشورا بود و خيابان‌ها مملو از جمعيت. خيلي نگران بود که مبادا به قطار نرسد اما توانست خودش را از کوچه پس‌کوچه‌ها به ايستگاه راه‌آهن برساند. وقتي به مرخصي مي‌آمد، مادرم به زور لباس‌ها و کفش‌هايش را از تنش بيرون مي‌آورد. او مي‌گفت: با اين لباس‌ها، احساس ديگري دارم. در زمان مرخصي هم تمام فکر و ذکرش، دوستانش در جبهه بودند. پسر همسايه‌اي داشتيم که «رازميک» هميشه او را به خانه مي‌آورد. وقتي از او دليل اين کار را ‌پرسيديم، جواب مي‌داد: او پدر ندارد. نمي‌دانيد چقدر سخت است وقتي پسر بچه‌اي پدر نداشته باشد... حالا آن پسر کوچک بزرگ شده و صاحب خانه و زندگي است و مرتبا به مادرم سر مي‌زند. رازميک در وصيتنامه‌اش نوشت: «هموطنان عزيز، من هم در راه استقلال وطن جان باختم. دوستان، در شهادتم ناراحتي نکنيد، زيرا از بدو انقلاب، جانبازي در راه وطن و حفظ اين آب و خاک، هدف نهايي من بود. در لباس سربازي به اين افتخار رسيدم تا نامم در زمره وطن‌دوستان ثبت شود...»
راوي: برادر شهيد
 شهيد «مگرديچ طوماسيان»
در زمان شهادتش، دوستش هم مجروح شده بود اما مگرديچ من آسيب شديدتري ديد. ساعتش از بين رفته بود و صليبي را که در گردن داشت، سياه شده بود. دوستانش مي‌گويند هنگام شهادتش مرا فرياد زده و گفته بود اگر مادرم بيايد، من خوب مي‌شوم. فقط مادرم را صدا کنيد اما متأسفانه من در کنار او نبودم. شبي که پيکر او را به در منزل ما آورده بودند، همسايه‌ها اطلاع دادند که مادر شهيد با پسر يازده ساله‌اش آلن در خانه تنهاست و همسرش هم شيفت شب است. براي همين بود که او را دومرتبه به سردخانه بيمارستان منتقل کردند. پسرم آلن خيلي به برادرش وابسته بود. همان شب مکررا به من مي‌گفت که مادر برو در را باز کن، مگرديچ پشت در است. من بوي عطر او را احساس مي‌کنم. من هم تصور مي‌کردم اگر پشت در باشد، زنگ مي‌زند. صبح وقتي همسرم به خانه برگشت از مگرديچ پرسيد. گفتم تعجب مي‌کنم، چرا اين بار دير کرده، نکند خداي ناکرده برايش اتفاقي افتاده باشد؟ زنگ در را زدند و همسرم رفت و در را باز کرد. چند نفر جلوي در منزل ايستاده بودند. همسرم گفت که کاري پيش آمده و من بايد برگردم سر کار! هرچه از او خواهش کردم که بگويد چه اتفاقي افتاده و آن‌ها چه کساني هستند، او مرا آرام کرد و گفت که از هيچ چيز ناراحت نباشم و خيلي زود برخواهد گشت. دلم شور مي‌زد. پس از مدتي همسرم به خانه برگشت. پرسيدم چه شده؟ گفت: هيچ چيز، پسرت را داماد کرده‌اند و به خانه فرستاده‌اند. فقط اين را به خاطر مي‌آورم که شب شده بود و از آن‌ها تقاضا کردم که حداقل براي آخرين بار پسرم را ببينم. مرا به بيمارستان بردند. او را آوردند. بوسيدمش، چهره‌ مظلومي داشت، با آرامش کامل خوابيده بود. اصلا معلوم نبود 10 روز است که شهيد شده.
راوي: مادر شهيد
 شهيد «اديک نرسسيان»
پس از طي دوره آموزشي در پادگان افسريه به جبهه سرپل ذهاب در قصرشيرين منتقل شد. در محل خدمت، معاون گروه خود بود و در خلال همان مرخصي پانزده روزه‌اي که آمد، مراسم نامزدي‌اش هم برگزار شد. يک مرتبه که براي مرخصي آمده بود، به او گفتم يک روز ديگر هم بمان، بعد برو. گفت: نه مادر جان، من سه روز هم اضافه در تهران مانده‌ام و هر روز تأخير، 20 روز اضافه خدمت دارد. به او گفتم، يعني تو حالا 60 روز بايد اضافه خدمت کني؟ خنديد و گفت: نه مادر، براي امر خير، ان‌شاءا... که هيچ مشکلي پيش نخواهد آمد. روز اول ماه بود که رفت. در روز پنجم، اديک عزيزم پس از حدود 18 ماه خدمت به شهادت رسيد و صبح هشتم مهر 62 هم پيکر او را آوردند. من از دولت جمهوري اسلامي و ارامنه تهران به خاطر مشارکت در تشييع جنازه شهيد و ابراز همدردي تشکر فراوان دارم و تا آن‌جايي که توان داشته باشم، خط شهدا را حفظ مي‌کنم. هرچند اديک در ميان ما نيست اما من تمام کارهاي لازم را انجام مي‌دهم. من مقام و ارزش خاصي براي شهدا قائل هستم و دوست دارم عکس‌هاي اديک عزيزم را در سطح شهر تهران پخش کنند تا هم‌وطنان مسلمان ما بدانند که ارمني چيست و کيست. مقام معظم رهبري، حضرت آيت‌ا... خامنه‌اي با حضور مبارک خويش در منزل شهيد از خانواده ايشان ديدار داشته و خانواده شهيد «اديک نرسسيان» را مورد دلجويي و تفقد قرار داده‌اند.
راوي: مادر شهيد
 شهيد «هراچ طوروسيان»
مراسم نامزدي برادر بزرگ ما نزديک بود که «هراچ» به مدت يک هفته به مرخصي آمد. يک روز گفت: کي مي‌شود بروم جبهه، ببينم اين جبهه چيه که اين‌قدر مي‌گويند: جبهه، جبهه. مگر آن‌جا چه کار مي‌کنند؟ بعد کمي مکث کرد، برگشت و گفت: يک روز هم مي‌آيند اين‌جا و صدا خواهند کرد: «شهيد هراچ طوروسيان». گفتم: چه مي‌گويي؟ «هراچ» گفت: به خدا اين‌طور مي‌شود. مثل اين که به خودش نيز الهام شده بود. مادرش مي‌گويد: «روز نامزدي برادرش تمام مدت، من منتظر بازگشت «هراچ» بودم اما او نيامد. مي‌خواستم بروم برايش پيراهن بگيرم. منصرف شدم، فکر کردم خوب، پيراهن برادرش را خواهد پوشيد. «هراچ» دوست نداشت زياد لباس بخرد. تمام مدت منتظر و چشم به راه او بودم. «هراچ» نيامد. دلشوره و حالت عجيبي داشتم. فکر مي‌کردم از خستگي زياد است. هنگام جشن، زماني که به عروس هديه مي‌دادم، لرزش تمام وجودم را فرا گرفت. حتي نمي‌توانستم گردنبند عروس را به گردنش بياويزم. در همان حالي که من داشتم به عروسم هديه مي‌دادم، «هراچ» عزيز من به شهادت رسيده بود. آن روز به ما خبر نداده و گذاشتند پس از مراسم نامزدي و روز بعد اطلاع دادند که «هراچ» به شهادت رسيده است. ما ديگر حال خود را نمي‌دانستيم. جمعيت فراواني در خانه ما جمع شده بود. مردم در اين ايام ما را تنها نگذارده و خود را در غم ما شريک مي‌دانستند.
راوي: مادر و خواهر شهيد
 شهيد «يوريک سرداريان»
سه روز بود که از او خبري نداشتيم من براي يوريک مثل مادر بودم. شب با همان خيال يوريک خوابيدم و در خواب ديدم مثل اين که روي يک تپه بزرگي ايستاده است. روي تپه يک پرده وجود داشت که باد آن را پس زده بود. يوريک گفت: ببين آن‌جا اين‌قدر سرباز شهيد شده و افتاده‌اند. من هم مي‌روم آن‌جا. آن دو سرباز برمي‌گردند، اما من مي‌روم آن‌جا پيش آن سربازاني که بر زمين افتاده‌اند. بازگشت آن دو سرباز، در حقيقت آمدن دو برادر ديگرم بود که خدمت مي‌کردند و خودش هم به بقيه شهدا پيوست. روز آخر که مي‌خواستم او را تا ترمينال مسافري بدرقه کنم، صورتش مثل خورشيد مي‌درخشيد. آن روز ما يوريک را تا ترمينال بدرقه کرديم، برايش شيريني خريده و به همه تعارف مي‌کرديم. او سوار اتوبوس شد و ما به دنبالشان افتاديم و اتوبوس را بدرقه کرديم و او رفت. ايامي بود که مردم براي زيارت به «قاراقان» مي‌رفتند. محله ما خيلي خلوت بود. با شوهرم رفتم خانه برادرم. همان روز برادرم به شوهرم گفته بود که يک شهيد ارمني آورده‌اند اما نگفته بود که يوريک شهيد شده است. روز بعد هم من خبردار نشدم ولي همسايه‌ها خبر داشتند. سرکوچه که رسيدم به من گفتند يوريک حالش بد است و زخمي شده. جلوي در منزل که رسيدم، ديدم همه لباس سياه بر تن ايستاده‌اند. ديگر هيچي نفهميدم و بيهوش شدم و چيزي به‌خاطر ندارم. حضرت آيت‌ا... خامنه‌اي رهبر معظم انقلاب اسلامي با حضور پدرانه خود در جمع اعضاي خانواده شهيد گرانقدر، ضمن دلجويي، آنان را مورد تفقد خاص خويش قرار دادند.
راوي: خواهر شهيد
 شهيد «هراچ هامبارسوميان»
«هراچ» بايد اول آذر که خدمتش به پايان مي‌رسيد، به خانه برمي‌گشت. از صبح انتظار او را مي‌کشيدم. ساعت‌ها را مي‌شمردم اما از او خبري نشد. با هر جا که تماس گرفتم، از او خبري نداشتند. احساس مي‌کردم مردم طور عجيبي به من نگاه مي‌کنند. اما به من چيزي نمي‌گفتند. پسر دومم «هراير» هم که در حال خدمت نظامي بود، به صورت سرزده به خانه آمد و من تعجب کردم. از «هراير» علت آمدنش را پرسيدم. در جواب گفت: نگران نباش، مرخصي گرفته‌ام تا پدرم را ملاقات کنم. از «هراچ» پرسيدم، گفت: خبري از او ندارم. تا ساعت 9 شب به اين طرف و آن طرف رفته و نمي‌توانستم از «هراچ» خبري به دست آورم. دلم شور مي‌زد. او خيلي دير کرده بود. زنگ در خانه به صدا درآمد. وقتي در را باز کردم، کشيش محله‌مان را ديدم و با ديدن او بود که به همه چيز پي بردم. جناب کشيش گفت: تنها شما نيستيد که «هراچ» را از دست داده‌ايد، ما هم او را از دست داده‌ايم. فرمانده هراچ وقتي به ديدن ما آمد خاطره‌اي از او نقل کرد و گفت: روزي که محاصره شده بوديم، هراچ در تاريکي شب، عينک خود را گذاشته و با مهارت هرچه تمام‌تر، آن قدر گلوله توپ به سوي دشمن شليک کرد تا آن‌ها توانستند راهي براي نيروهايي که براي کمک ما آمده بودند، باز کنند.
راوي: مادر شهيد
 شهيد «ورژ باغوميان»
در ارديبهشت 1344 در «جلفاي نو» (اصفهان) به دنيا آمد. دوران تحصيلات ابتدايي را در مدرسه ارامنه به پايان رساند. پس از آن، همزمان با تحصيل در دوره شبانه، به کار در زمينه برق فشار قوي پرداخت. در عين حال علاقه مفرط وي به ورزش فوتبال، موجب ترک تحصيل وي گرديد. روزي خبر رسيد که حدود 27 سرباز به محاصره گروهک ضدانقلاب «کومله» درآمده‌اند. محاصره‌شدگان با بي‌سيم تقاضاي کمک کرده بودند. در اين بين، گروهي ديگر از نيروها براي ياري رساندن به همرزمان، آماده اعزام به منطقه شدند. زماني که «ورژ» شنيد که او را با خود نخواهند برد به دنبال آن‌ها دويده، خواهش مي‌کرد که او را هم با خود به منطقه محاصره شده ببرند. در «کربلا»ي آن روز، بنا به روايت برادر شهيد، غير از دو سرباز از هم‌وطنان مشهدي و اصفهاني که زخم برداشتند، بقيه جوانان رشيد اين مرز و بوم، همراه با «ورژ»، شربت شهادت نوشيده و به ملکوت اعلي پيوستند.
 منبع : http://khodaazad.blogfa.com/post-206.aspx
   


 



این مطلب از نشانی زیر دریافت شده است:
http://fajr57.ir/?id=32341
تمامي حقوق براي هیئت انصارالخميني محفوظ است.