گاهِ وصال (غزلی از باب عدم فراموشی مرگ) تو تصویرِ برپایِ قاب دلی
عمیقی و گل واژه ای شاملی
ز احوال ما گر که جویا شوی
گهی هجر رویت شود مشکلی
گرفتار دریای طوفان زده
همه آرزویش بود ساحلی
سعادت مگر در زر اندوزی است
خوشا نانی از سفره ی همدلی
به هر باغ و بستان اگر بنگری
گُل آرا شود از سریرِ گِلی
چه هنگام ، نوبت به ما می رسد
تو ای مرگ آیا ز ما غافلی
کسی کو بداند زمان وصال
جوانی سر آید و یا کاهلی
دلا قدر باقیِ عمرت بدان
حیات و مماتت مجو فاصلی
(مهاجر) همه عمر ، بیخود شود
مگر مانَد از وجدمان حاصلی
** علی اکبر پورسلطان (مهاجر) **
استفاده از این غزل با ذکر منبع www.fajr57.ir جایز است
|