20 شهريور سال روز شهادت آيت الله سيد اسدالله مدني گرامي باد آيتالله مدني در سال 1293 هجري شمسي در آذرشهر متولد شد و دوران نوجواني را در كنار پدر به كار مشغول گرديد. در سن 16 سالگي از نعمت سرپرستي پدر محروم گرديد و مسئوليت خانواده به عهدة ايشان گذاشته شد.
دروس علمي را در زادگاه آغاز نمود و مقدمات را نزد اساتيدي چون: ميرزا محمدحسن منطقي، ميرزا محسن غفاري فراگرفت. سپس به قم مهاجرت و محضر مراجع و اساتيد بزرگ حوزه را درك نمود و مورد توجه حضرات آيات حجت، ميرزامحمد تقي خوانساري و امام خميني قرار گرفت. سپس به نجف اشرف هجرت نمود و در دروس آيات عظام شيرازي و حكيم حاضر شد و هم زمان تدريس را آغاز كرد. محضر درس ايشان محيط مناسبي براي رشد معنوي و علمي بسياري از طلاب جوان گرديد. شهيد از همان آغاز جواني مبارزه عليه رژيم ستمشاهي رضاخان و محمدرضا شاه را آغاز نمود. شهيد نواب صفوي از شاگردان خاص ايشان بود.
در نهضت 15 خرداد 1343 در نجف به عنوان مدافع حضرت امام فعال گرديد.بدليل بيماري مدتي مجبور شد به ايران بازگردد. اما ساواك از خروجش جلوگيري نمود. مدتي در همدان به تدريس و تبليغ مشغول گرديد سپس به عنوان نماينده حضرت امام و سرپرست مدرسه علميه استان لرستان وارد خرم آباد گرديد. شهيد بارها از سوي ساواك دستگير، زنداني و تبعيد گرديد. هيچ گاه از مبارزه دست نكشيد. همواره عليه رژيم، حزب رستاخيز ، حضور مستشاران خارجي و برنامههاي ضداسلامي رسانههاي عمومي به مبارزه برخاست. پس از پيروزي انقلاب اسلامي مدتي در همدان بود پس از شهادت شهيد قاضي طباطبائي به عنوان نماينده ولي فقيه و امام جمعة تبريز تعيين گرديد. در قضيه فتنه حزب خلق مسلمان عليه توطئهها به افشاگري پرداخت. در طول جنگ تحميلي بارها رهسپار جبهه شد.در 20 شهريور 1360 در بين نماز جمعه به دست منافقين كوردل به فوز عظيم شهادت نايل گرديد .
دو خاطره از شهيد بزرگوار
سالهاي قبل از شهادت، در يكي از جلسات درس گفته بود: من در دو موضوع نسبت به خود شك كردم. يكي اين كه آيا من سيداسدالله هستم؟ ديگر اين كه آيا شهيد ميشوم يا نه؟ يك شب امام حسين عليهالسلام را در خواب ديدم كه بالاي سر من آمد و دستي به سر من كشيد و اين جمله را فرمود: «يا بنيانت مقتول». «پسرم تو شهيد ميشوي» كه جواب دو سؤال من در آن بود.
خاطره اي از آقاي بهاءالديني ( داماد شهيد مدني): «عدهاي ميخواسند برند جبهه. بچهها كه رفتند، ديديم حاج آقا آمدند خانه و سخت ناراحت هستند و اشك در چشمانش حلقه زده است. گفتيم: «حاج آقا، چرا ناراحتيد؟» گفتند: «تلفن بزنيد به دفتر امام و اجازه بگيريد از امام كه من هم با اين بچهها به جبهه بروم.» پرسيدم چرا حاج آقا؟ «گفتند: «آخر من نميتوانم ببينم اين بچهها ميروند جبهه، آنجا ميجنگند و من نروم بجنگم. خوب من پير شدهام؛ اگر من گذشت اين بچهها را نداشته باشم، ايثار اين بچهها را نداشتهباشم، واي بر حال من!» اما خوب معلوم بود كه حضرت امام هيچ وقت اجازه نميدادند ايشان سنگر تبريز را رها كنند و به جبهه بروند. البته اين حركت ايشان هم نشانه عشق ايشان بود به شهادت و انقطاع ايشان بود از دنيا.»
منبع : شهيد آيتالله مدني به روايت اسناد ساواك ، تهران ، مركز بررسي اسناد تاريخي، چاپ اول 1377 – (با تلخيص)
|