تاريخ انتشار: 20 آبان 1391 ساعت 19:11:48
داستان کوتاه : يك تصميم بزرگ

يكي از روزهاي كسل‌كننده تابستان بود. در فرودگاه نشسته بودم و انتظار رسيدن دوستم را مي‌كشيدم. در اين ميان نگاهم به يك زن و سه فرزندش جلب شد كه پشت شيشه‌هاي اتاق انتظار، مشتاقانه راهروي خروجي مسافران را نظاره‌گر بودند.

در اين ميان مردي را ديدم كه دو كيف كوچك در دستش بود. مرد بــا ديدن زن و كـودكان قدم‌هاي خود را تند كرد و به محض رسيدن به آن طرف شيشه، همه آنها را در آغوش گرفت.

ابتدا پسر كوچكش را محكم در آغوش گرفت و گفت: پسرم دلم برايت خيلي تنگ شده بود، خيلي دوستت دارم.

او سپس سراغ پسر بزرگترش كه حدوداً 9 ساله بود رفت و او را در آغوش گرفت و گفت: پسرم! براي خودت مردي شدي، چه قدر دلم برايت تنگ شده بود!

مرد، سپس دختر بچه سه ساله‌اش را به آرامي از آغوش مادر گرفت. دخترك لحظه‌اي از نگاه مهربان پدر چشم بر نمي‌داشت و بلافاصله آرام سر خود را روي شانه‌هاي پدر گذاشت و همانجا آرام گرفت.

مرد سپس با چشماني اشكبار به همسرش گفت: چه قدر دلم براي تو تنگ شده بود. ديگر طاقت نداشتم. خوب شد كه اين سفر تمام شد.

نزد آنها رفتم و به مرد گفتم: مي‌توانم بپرسم كه شما چه مدت به سفر رفته بوديد؟

مرد در حالي كه همچنان نگاهش را از خانواده‌اش دور نمي‌كرد، گــفت: 2 روز. از تعجب شاخ در آوردم و گفتم فقط 2 روز؟ فكر كردم كه 2 سال است كه شما مسافرت بوده‌ايد.

مرد گفت: در طي 12 سال گذشته لحظه‌اي از خانواده‌ام جدا نبودم.

سپس زير لب گفتم كه‌اي كاش زندگي من پس از 12 سال هم اين قدر با عشق باشد. مرد صدا مرا شنيد و با لحني تند به من گفت: اميدوار نباش، فقط تصميم بگير!

مترجم: آرش ميري خاني  منبع: academictips.org برگرفته از روزنامه اطلاعات

   


 



این مطلب از نشانی زیر دریافت شده است:
http://fajr57.ir/?id=28984
تمامي حقوق براي هیئت انصارالخميني محفوظ است.