دیدنش فتنه ها به دل می کرد شعري از : افشین علاء
دیدنش فتنه ها به دل می کرد
صورتش ماه را خجل می کرد
گر که می دید روی او بی شک
گل سرش را به زیر گِل می کرد
آفتابی که در نگاهش بود
چشم خورشید را کسل می کرد
گریه یا خنده، اشک یا فریاد
با نگاهش مرا دودل می کرد
«او چو خورشید بود و من فانوس
حالت قطره بود و اقیانوس»
تا که لب را به گفته وا می کرد
شور و حالی دگر به پا می کرد
چشم دل باز کردم و دیدم
تار و پودش خدا خدا می کرد
او همان آفتاب تابان بود
یا که چشمان من خطا می کرد؟
مولوی هم اگر در آنجا بود
دامن شمس را رها می کرد
«او چو خورشید بود و من فانوس
حالت قطره بود و اقیانوس»
منبع : http://arthamadan.ir/PrintListItem.aspx?id=10468
|