داستان کوتاه "سخاوت تا كجا؟ " روزي در منزل نشسته بودم كه يكي از دوستانم در خانه ما را زد و گفت: خانوادهاي را ميشناسم كه بسيار فقير هستند و چيزي براي خوردن ندارند.
بلافاصله به آشپزخانه رفتم، مقداري برنج، نان، روغن و گوشت برداشتم و به سوي خانه آن خانواده فقير به راه افتادم. به محض رسيدن با كودكاني مواجه شدم كه از فرط گرسنگي رنگ بر رخسار نداشتند، اما لبشان خندان بود. مادر هم از ديدن بازي كودكان رنجورش لذت ميبرد.
مواد غذايي را به او دادم. مادر بلافاصله با دقت تمامي آنها را به دو نيم تقسيم كرد و دوان دوان از خانه بيرون رفت. از دوستم پرسيدم: پس او كجا رفت؟ دوستم گفت: معلوم است. رفت تا نيمي از غذاها را به همسايه گرسنهاش بدهد. آخر كودكان او هم چند روزي است كه غذا نخوردهاند.
در اين لحظه فقط يك فكر ذهنم را مشغول كرد و اينكه، ما در زمان رويارويي با مشكلات فقط به فكر خود هستيم، اما اين زن با اين همه كودك گرسنه چطور با سخاوتي وصفناشدني، غذاي خود را با همسايه گرسنهاش تقسيم كرد؟!
مترجم: آرش ميري خانيب ( برگرفته از روزنامه اطلاعات ) منبع: academictips.org
|