داستان کوتاه " ارتقاع شغلي " دو دوست پس از فارغالتحصيلي از دانشگاه در يك سوپرماركت بزرگ استخدام و به سختي مشغول كار شدند. پس از چند سال رئيس شركت يكي از آن دو را به دفترش احضار و به سمت مأمور خريد منصوب كرد.
دوست اول هنوز يك فروشنده ساده بود. او با خود گفت كه حتماً رئيس تلاش مرا هم ميبيند و به من ارتقاي شغلي ميدهد. چند سال گذشت اما خبري از ارتقاي شغلي نشد. دوست اول نامه استعفاي خود را نوشت و نزد رئيس سوپرماركت برد و گفت: شما اصلاً تلاش مرا نميبينيد و فقط به كسي ارتقاي شغلي ميدهيد كه چاپلوسي ميكند.
رئيس ميدانست كه او سخت كار ميكند و نميخواست تا اخراجش كند. رئيس رو به او كرد و گفت: پسرم از تو ميخواهم به غرفه ميوهفروشي بروي و ببيني كه آيا ما هندوانه داريم؟ او رفت و پس از چند دقيقه بازگشت و گفت: بله قربان. رئيس گفت: دو باره برو و قيمت آن را بپرس. او رفت و پس از بازگشت گفت: آقا! كيلويي 12 دلار.
در اين لحظه رئيس دوست دوم را صدا زد و گفت: برو ببين هندوانه داريم يا نه؟ او رفت، بلا فاصله بازگشت و گفت: قربان، هندوانه داريم، كيلويي 12 دلار است، هندوانههاي 10 كيلويي را 100 دلار ميفروشيم، در مجموع 340 عدد هندوانه موجودي داريم كه 58 عدد آنها روي ميز براي فروش چيده شدهاند، اين هندوانهها ديروز از جنوب رسيده و كيفيت مطلوبي دارند. دوست اول هيچ نگفت و آرام از اتاق رئيس بيرون رفت.
مترجم: آرش ميري خاني (منبع: academictips.org)
|