گران نخرید!!-(طنز داستانی) با این که یک سال و اندی از حادثه ناگوار و مولمه ای که برایم اتفاق افتاد، می گذرد هنوز یاد آوریش برایم سخت است ، ولی به خاطر حس نوع دوستی و احساس وظیفه ای که در این باره می کنم آن را می نویسم تا درس عبرت بگیرید و مراقب باشید.
بنده نیز مانند تمام کارمندان زحمتکش دولت سعی می کنم به هر قیمتی شده دخل و خرجم را با دریافتی ام یک جوری تطبیق داده و گذران زندگی شرافتمندانه ای داشته باشم ، لذا ارزانترین چیزها را از ارزان فروشترین فروشگاهها که برخی اوقات در کنار خیابان بساط می کنند ، می خرم.
یکی از این خریدها کفش بود.
حدود چهار سال بود که یک جفت کفش در گرما و سرما ،در اداره ، مجالس و مهمانیها قرین پای بنده بود و با این که رنگ و رویش رفته بود ولی الحمدلله رویه آن پاره نشده بود ، گر چه زیره اش چند ترک برداشته بود و در هوای بارانی به علت نفوذ باران نه از بالای کفش بلکه از زیر آن جوراب و پایم خیس می شد و مجبور می شدم کم وبیش متمایل به سمت پاشنه راه روم تا خیستر نشوم.
حال این که چگونه در اداره و جاهای دیگر جوراب و پایم را خشک می کردم و به بینندگان چه می گفتم بماند شاید وقتی دیگر به خاطر انتقال تجربیات مفید برایتان تعریف کنم.
وقتی می خواستم به مهمانی و مجالس رسمی مثل عروسیها ، عزاها و از این قبیل بروم ساعتی روی کفشهایم کار اصلاحی و کارشناسی انجام می دادم تا آبرومندی آن برگردد. تمام گوشه های کفش را با دستمالی نمناک صیقل می زدم. ماژیک تینری مشکی مخصوص همین کار از همان فروشگاههای با ارزش بساطی خریده بودم و با آن روی کفشم را بزک می کردم و سپس یک عالمه واکس که آن را هم از همان جاها خریده بودم رویش می مالیدم و می گذاشتم زیر آفتاب تا حسابی به خورد کفش برود آن وقت با برس پرداخت ابتیاع شده از همان مکان گرانقدر ، آن را می پرداختم.
در اثر همین صرفه جوئیها و تطبیق دادن دخل وخرج برای گذران زندگی شرافتمندانه کارمندی آسیبهای جسمی و روحی فراوانی را متحمل شده بودم که اگر روزی روزگاری گوشی خواست بشنود یا چشمی خواست ببیند گوشه ای و چشمه ای از آن را می توانم با شرح و تفصیلات تقدیم دارم.
خلاصه صرفه جوئی دراز در سالهای دور و دراز برای خرید کفش و پوشیدن کفشهای تنگ ، گشاد و پاره شده و طرفندهای مختلف برای مناسب سازی کفشهای این چنینی مانند : پوشیدن چند جوراب و انداختن کفی اضافی ؛ موجب شد دچار ناراحتی پوستی و زیر پوستی و بعد از آن ناراحتی استخوانی شوم طوری که هر ازچندی میخچه ای دمار از روزگارم در آورده و کف پاها و استخوانهای وابسته ذق ذق می کرد و یکی از خدمات مهم خانم و بچه ها به من درخانه مشت و مال دادن و لگد کردن پاهایم است.مصرف سنگ نمک حل شده در آب و ماساژ پا در آن نیز یکی از هزینه های مصرفی و اقدامات درمانی و تقریبا همیشگی من در خانه است.
بچه ها و مادرشان فارغ و بی اطلاع از دخل و خرج زندگی شرافتمندانه گاه گاهی زبان به نکوهش ونقد باز کرده و حقیر را به خست و بی مبالاتی نسبت می دادند و من نیز با صبر و تحمل و گاهی با خنده و اخم توجیهات و بهانه هایی را پیش می کشیدم و یک جوری آنان را قانع کرده به خاموشی در این باره وا می داشتم. این تجربه با ارزش را نیز به ضمیمه بقیه تجربیات سالیانم حاضرم رایگان در اختیار زندگان شرافتمند و شرافتمندان زنده ، کارشناسان جامعه شناس و روان شناس ، اساتید حقوق خصوصی و عمومی ، مدیران محترم حمایت از تولید و مصرف کنندگان و خلاصه همه مسئولین معزز که برای ادمه زندگی شرافتمندانه اقشار مختلف مردم در سعی و تلاش هستند، قرار دهم.
بالاخره بچه ها که دیده بودند من از رو نمی روم و از پاسخ مناسب و فرار زیرکانه کم نمی آورم ، به هر نحوی بود مقداری از خرجیهای ماهانه را با هزار زور و زحمت کنار گذاشته بودند و در روز پدر برای اولین بار به جای یک جفت جوراب و زیرپوش ، یک پاکت پول هدیه دادند و کلی شرط و شروط بستند که حتما باید یک جفت کفش خوب و مناسب که استاندارد باشد ، بخری. من هم دیگر کم آورده و تسلیم خواست آنان شدم ، گرچه مایل بودم به جای کفش یک قسط از یکی از اقساط وام یکی ازماههای جا مانده را بدهم ؛ ولی دلم نیامد دلشان را بشکنم و کرامتشان را نا سپاسی کنم.
با خانم جهت خرید کفش به فروشگاههای غیر بساطی میدان فردوسی رفتیم و مدتی را از این مغازه به آن مغازه رفته و قیمت پرسیدیم. قیمتها به هیچ وجه با زندگی شرافتمندانه ما تطبیق نداشت.
آخرالامر در یکی از مغازه ها با کلی چونه زنی و خواهش یک جفت کفش با قیمت هفتاد و پنج هزار تومان ، آری هفتاد وپنج هزار تومان مطابق هفتصد و پنجاه هزار ریال پول رایج مملکت خریدیم.
هفتاد و پنج هزار تومان!!
این اولین باری بود که بنده زائیده تهران و کارمند با شرافت دولت برای اولین بار کفشی با این قیمت برای اولین بار از میدان فردوسی خودمان می خریدم.
خیلی سریع شروع به محاسبه کردم و معادله ای درست کردم و دیدم آخرین کفشی که خریدم پانزده هزار تومان پول بابتش داده و حدود چهار سال آن را به پا کرده بودم، حالا این کفش هفتاد و پنج هزار تومانی را چند سال باید بپوشم تا قیمتش در طول سالها سرشکن شده و محاسبات زندگی شرافتمندانه ام بر هم نخورد. با احتساب تورم و افزایش غیر تورمی حقوق کارمندان شرافتمند به عدد ده سال رسیدم .
ولی خودمانیم عجب کفشی بود :
نرم ، راحت ، سبک ، شیک. کاملا اندازه پایم بود وقتی با آن راه می رفتم احساس می کردم روی فرش قرمز و چمن سبز حرکت می کنم.دیگر در کف پایم احساس خستگی و کوفتگی نمی کردم و با این که تابستان بود اصلا پایم داغ نمی کرد.
علاقه ام به آن کفش هر روز بیشتر می شد و می توانم بگوئیم آن را به اندازه میز کارم دوست می داشتم. این را بگویم که من میز کارم را از رئیسم بیشتر و رئیسم را از کارم بیشتر و کارم را از پستم بیشتر و همکارانم را از پستم بیشتر و حقوقم را از همکارانم بیشتر دوست دارم.
روزهای اول به همین منوال می گذشت تا این که قرار شد به مهمانی به منزل یکی از دوستان برویم. وقتی خواستم وارد خانه دوستم شوم ، دیدم جا کفشیشان بیرون آپارتمان و جلوی در قرار دارد ، لحظه ای از این که ممکن است کفشهایم را بدزدند ترسیدم. به دوستم گفتم با اجازه شما من کفشهایم را داخل می آورم. او با تعجب گفت : نترس در مجتمع ما کفش دزدی نمی شود . لبخندی زدم و گفتم : من شانس ندارم و می ترسم شما شرمنده شوید. خلاصه کفش را داخل بردم.
از آن روز مشکلم نه با خود کفش بلکه با نگهداری آن از دست دزد شروع شد.هر گاه مهمانی می خواستم بروم باید صاحب خانه را یک طوری مجاب می کردم و کفشهایم را داخل خانه می بردم. هر گاه مسجد و هیئت و این قبیل مجالس می خواستم بروم ، برای حفاظت از کفشها مشکل پیدا می کردم مخصوصا اگر در آن مسجد و هیئت نایلون برای کفش یا کفشداری وجود نداشت. از شما چه پنهان از اول نماز تا آخرش جسمم در مکان بود و دلم توی کفشم. زبان به حمد و توحید و حواسم دور کفش میچرخید.گاه به خود نهیب می زدم که : ای بیچاره بدبخت یاد خدا را با جیفه دنیا معاوضه کرده ای و اسم خودت را هم مسلمان و شیعه گذاشته ای! ذکر خدا را با یک کفش طاق زده ای و آن وقت انتظار داری دعایت و خواستهایت بر آورده شود و... هی داستان مردی را که نزد پیشنمازی رفت و پرسید : آقا من داشتم نماز می خواندم که دیدم یک دزدی کفشهایم را برداشت و فرار کرد من هم نمازم را شکستم و به دنبال دزد دویدم و کفشم را پس گرفتم ، آیا کار درستی انجام داده ام؟ پیشنماز گفت : کفشت چند می ارزید؟ مرد گفت : دو ریال. پیشنماز گفت : آری کار درستی انجام داده ای چون نمازت دو ریال هم نمی ارزید! ؛ می افتادم.
ولی خوب کفش من هفتاد و پنج هزار تومان می ارزید! به علاوه قبلا دوبار کفشهایم را دزدیده بودند یک بار در مسجد و یک بار در یکی از امامزادهای تهران و این مار گزیدگی بیشتر نگرانم می کرد.اصولا کفش دزدی در مساجد و محافل جمعی ما مسلمانها سابقه ای دیرین دارد و جزء یکی از مشکلات مسلمین است که هنوز راه حل قطعی و متقنی برای آن پیدا نشده است و امیدوارم با تشریک مساعی همه دست اندرکاران راه حل مناسب و صد در صدی برای آن مانند دیگر مشکلاتی که راهش کشف و اجرایش به اتمام رسیده پیدا شود.
خلاصه داستان بالا هم دلهره ام را به آرامش و طیران حضور قلبم را به تمرکز نمی کشاند و هی انتظار می کشیدم نماز زودتر تمام شود و من بروم سراغ کفشهایم.
از آن جایی که بروز مشکلات برای انسان و تفکر برای رفع آن موجب خلاقیت ذهن می شود و به قول معروف مشکلات کلید اکتشافات است، پس از مدتها فکر کردن به این کشف بزرگ برای حفاظت از کفش گرانمایه رسیدم که از این به بعد کفشهایم را درقفسه جا کفشی چه در مهمانی و چه در مجالس و محافل مثل مسجد و هیئت و امثال آن به صورت جا به جا بگذارم. مثلا یک لنگه کفش را در طبقه چهارم قفسه اول و لنگه دیگر را درطبقه اول قفسه سوم.
چون دزد حوصله و وقت جستجو برای پیدا کردن کفش لنگه به لنگه ندارد و کفش یک لنگه هم به هیچ درد او نمی خورد در نتیجه به صورت طبیعی از دزدیدن آن صرف نظر کرده و به سراغ کفش دیگر می رود و بدین وسیله می توانم با خیال راحت مهمانیم را رفته و عبادتم را انجام دهم.
از ابداع این روش متفکرانه کمی تا قسمتی خیالم راحت شد و کمتر دلهره و یاد کفشم را می کردم و بعد از پایان مجالس با طمانینه به سراغ کفشهایم رفته و آن را از قفسه های مختلف بیرون کشیده و پی کارم میرفتم.
اما زهی خیال باطل و امان از بخت بد و اقبال نحس.
یکی از روزها که برای انجام نماز به مسجد رفتم و طبق معمول و با همان روش کفشهایم را در جا کفشی قرار دادم و بعد از نماز هم با چند نفر گپ مختصری زدم، موقع خروج رنگ از رخسارم و روشنی از چشمانم پرید، هرچه گشتم یک لنگه از کفشم نبود. همه جا را چند مرتبه و با دقت زیر و رو کردم ، خادم مسجد هم به یاریم شتافت ولی دریغ و افسوس خبری از لنگه کفشم نبود که نبود. دزد نامرد یک لنگه را دزدیده و به چاک زده بود.
به جان عزیزتان سوگند دماغ که چیزی نیست ، جگرم آتش گرفت و قلبم کباب شد.
یک جفت دمپائی پاره از خادم قرض کردم و با دلی شکسته و روحی فسرده راهی خانه شدم.وقتی قضیه را با صدایی لرزان برای خانواده تعریف کردم آه از نهادشان برخاست و هر کدام به فرا خور سن وسال و حال و بال تعزیتی گفتند و حسرتی خوردند و دلداری دادند.
فردایش به فکر افتادم که لنگه کفش را به عنوان مدرک به کلانتری برده و از دزد لنگه کفشم شکایت کنم. ولی یادم آمد که چند ماه پیش وقتی در پارکینگ مجتمعمان وسایل داخلی و چرخهای چند ماشین را در یک شب دزدیده بودند و همسایه ها جمعا برای عرض حال و شکایت رفته بودند بعد از کلی جر و بحث و با تاخیری چند روزه یک مامور فرستاده بودند تا صحنه جرم را بررسی و معاینه کند و آخرالامر نیز گفته بود که اگر به کسی مشکوک هستید بگوئید تا اقدام شود و گر نه باید منتظر بمانید تا برحسب اتفاق دزد یا دزدان گیر بیفتند. وقتی همسایه ها اعتراض کرده بودند که چرا برای شناسائی دزد انگشت نگاری نمی کنید ، گفته بود این کارها مال فیلمهای پلیسیه! ؛ پشیمان شدم.آخه مگر پلیس بیکاره که دنبال لنگه کفش و دزد آن بگردد.آن قدر پرونده نزاع ، دعواهای خانوادگی و شغلی، دزدیهای خانه ، سرقت اتومبیل و موتور سیکلت، جیب بری وکیف قاپی، سرقت مسلحانه از بانک و مغازه،انواع کلاهبرداری، قاچاق مواد مخدر و مشروبات الکلی ، قاچاق وسایل ممنوعه ، انواع و اقسام جرایم اخلاقی و ناموسی و...هست که بنده خداها وقت سر خوارندن ندارند.
پس فردایش به فکر افتادم که بروم و در مسجد با صدای بلند از دست هیئت امنای مسجد شکوه و زاری کنم تا خلاصه یک فکری به حال کفشهای مردم بکنند، باز دیدم فایده ندارد.آخه مگر مشکلات فراوانی مانند : کشمکش و اختلاف بین هیئت امناء و پیشنماز و بین آنها با جوانان بسیج و بین همه آنها با نماز گذاران ، شکایت همسایه ها از نم دادن دستشوئی مسجد به خانه های آنان ، مصیبت تهیه پول برای پرداخت قبض آب ، برق ، گاز ، فاضلاب ، چای ، قند ، شستن فرش ، تعمیر سقف در حال ریزش ، شیرهای خراب و سیفونهای گرفته دستشوئی، هزینه ایام خاص محرم و رمضان و حق الزحمه سخنران و مداح و... می گذارد که آنها به چنین مسئله ای رسیدگی کنند.
از آن روز تا یک ماه بعد تقریبا هرشب به مسجد می رفتم به این امید که شاید معجزه ای شده و لنگه کفشم پیدا شود ولی نشد که نشد و کفش یک لنگه را در جاکفشی خانه همچو آینه دق نگه داری می کنم.
راستش را بخواهید تقصیر خودم است، کارمند شرافتمند چه حقی دارد که کفش هفتاد و پنج هزار تومانی بپوشد و پا در کفش « از ما بهتران » کند.آدم باید شان و جایگاه خود را بداند و پایش را به اندازه مالش در کفش مناسب بگذارد و گر نه این ضررها همیشه جلوی پایش سبز می شود و جبرانش هم گاهی خیلی سخت و گاهی غیر ممکن است.
گر چه کفشم را از دست دادم ولی چند نتیجه خوب برای خودم و خانواده به دست آمد. اصولا همه ناملایمات ، ضررها و شکستها عبرت آموز است و کارمندان از این جهت در رتبه اول عبرت آموزی قرار دارند.
به هرحال نتایج مفید و سازنده حادثه از قرار زیر است :
1-خانواده نباید چیز غیر ممکن از مرد خانه انتظار داشته باشند.
2-آنها نباید به خاطر مرد خانه از گلویشان بزنند تا او را خوشحال کنند و اگر می خواهند هدیه ای به او بدهند ، همان جوراب و زیر پوش کفایت می کند.
3-هیچ وقت نباید حسابگری و صرفه جویی او را به حساب خساست و تنگ نظری بگذارند بلکه باید به صلاح اندیشی او اعتماد نمایند.
4-آدم باید مالش را سفت نگه دارد تا کسی دزد نشود.
5-به راه حلهای به دست آمده برای رفع مشکلات نباید اطمینان صد در صد نمود.
6-کارمند شرافتمند هیچ گاه در هیچ زمان و مکانی و به هیچ وجه نباید چیزی را گران و هیچ گرانی را بخرد و گرنه یا باید شرافتش را به خطر اندازد یا خطر در شرافتش اندازد.
خوشبختانه کفش قبلیم (ذکر خیرش گذشت) را دور نینداخته بودم و از فردای فقدان کفش بعدیم ، مجددا پاهایم را به زیور آن آراستم. حالا چند وقتیست بعد از ظهرها در چهارشنبه و جمعه بازارها و فروشگاههای محترم و ارزشمند بساط کننده در کنار خیابان می گردم تا کفشی در خور شان شرافتمندانه خویش بیابم، چون همان طور که می دانید پائیز و زمستان فصل بارندگیست.
«بچه ته خط»
|