«... اولين جريان جمودآميزى كه در تاريخ اسلام پيدا شد جريان «خوارج» بود. خوارج به اسلام زياد ضربه زدند و ضربه اينها نه تنها از اين ناحيه بود كه مدتى فساد كردند، ياغى شده و اشخاص بيگناهى از جمله حضرت اميرالمؤمنين را كشتند، بلكه غير از اينها ضربه بزرگى به عالم اسلام وارد ساختند. خلاصه يك نوع خشكه مقدسى داشتند.
تاريخچه خوارج
تاريخچه خوارج از اينجا شروع مىشود:
اينها گروهى از اصحاب اميرالمؤمنين بودند و در جنگ صفين در لشكر اميرالمؤمنين شركت داشتند. اين جنگ چندين ماه طول كشيد. البته گاهى هم متاركه مىشد ولى مجموع مدت جنگها را چهارده ماه نوشتهاند. اواخر كار و در آخرين جنگ، لشكر اميرالمؤمنين داشتند فاتح مىشدند. در اينجا عمرو بن العاص كه مشاور معاويه بود نيرنگى به كار برد، يعنى از خشك مغزى و جمود فكرى يك عده از اصحاب اميرالمؤمنين استفاده كرد. قضيه از اين قرار بود: از ابتدا كه دو لشكر روبرو شدند، اميرالمؤمنين به معاويه پيشنهاد مىكرد كه كارى بكن كه ميان مسلمين جنگى صورت نگيرد، و معاويه حاضر نمىشد، تا آخرين جنگى كه در آن چيزى نمانده بود كه لشكر معاويه ريشه كن بشود، به دستور عمرو بن العاص قرآنها را جمع آورى و سرِ نيزهها كردند، به لشكر على عليه السلام گفتند كه بين ما و شما كتاب خداست. تا اينها اين كار را كردند، يك عده از اصحاب اميرالمؤمنين دست از جنگ كشيدند و آن انضباط نظامى را كه در جنگ حكمفرماست كنار گذاشتند و حال آنكه قاعده اين است كه سرباز بايد تابع فرمانده خودش باشد، چه او را لايق بداند و چه نداند. گفتند قضيه تمام شد، قرآن در ميان آمد، نمىشود جنگيد.
عدهاى از اصحاب اميرالمؤمنين كه در رأس آنها مالك اشتر بود، ترتيب اثر ندادند. فهميدند نيرنگ است، در اين موقع كه كار جنگ دارد خاتمه مىيابد و عن قريب است كه آنها شكست بخورند متوسل به اين حيله شدهاند، اعتنا نكردند.
ولى افرادى كه گول خورده بودند، آمدند خدمت حضرت كه يا على! فوراً به مالك دستور بده جنگ را كنار بگذارد و قرآن ميان ما باشد. حضرت فرمود: اينها دروغ مىگويند، اينها نقشه است، اصلًا معاويه اهل قرآن نيست، عقيده به قرآن ندارد، تا احساس كرده است كه شكستش قطعى است براى اينكه جلو جنگ را بگيرد اين كار را كرده است. گفتند: نه، بالاخره هرچه باشد قرآن است. تو مىگويى ما شمشير به قرآن بزنيم؟! تو مىگويى احترام قرآن را رعايت نكنيم؟! فرمود: ما به خاطر احترام به قرآن دستور جنگ مىدهيم. البته قرآن احترام دارد، اما قرآن واقعى كه وحى خداست در دل من است. صفحه كاغذ كه خط قرآن روى آن نوشته شده است هم در درجه چندم احترام دارد و بايد احترام داشته باشد اما نه در جايى كه كار مهمترى هست. اينجا پاى حقيقت قرآن در ميان است و پاى نوشته كاغذ.
اما مگر اين افراد جامد خشك مغز مىتوانستند اين حرف را بفهمند؟! مىگفتند بگو مالك برگردد. اينقدر اصرار كردند كه حضرت به مالك فرمود دست از جنگ بردارد. مالك پيغام داد: عن قريب است كه كار تمام بشود، بگذار جنگ را ادامه بدهيم. اينها گفتند: مالك كافر شده است، اگر مالك برنگردد تو را مىكشيم. چندين هزار مرد با شمشيرهاى كشيده بالاى سر على ايستاده بودند كه يا بايد مالك برگردد يا تو را مىكشيم. حالا ببينيد جمود، بى فكرى، خشك مغزى چه مىكند! چه جور كار خودش را در آنجا كرد كه حضرت به مالك پيغام داد: اگر مىخواهى مرا زنده ببينى، برگرد.
جنگ متاركه شد. گفتند: كتاب اللَّه بايد بين ما حكومت كند. حضرت فرمود:
كتاب اللَّه مانعى ندارد. پيشنهاد شد كه يك نفر از اين طرف و يك نفر از آن طرف انتخاب بشود تا حَكَم باشند و هرچه آنها حكم كردند همان كار را بكنند. معاويه عمرو بن العاص را حكم قرار داد. اميرالمؤمنين فرمود: مرد ميدان او عبد اللَّه بن عباس است. همين خشكه مقدسها گفتند: او قوم و خويش توست، بايد يك نفر بى طرف باشد. روى خشكه مآبى اين حرف را زدند. حضرت فرمود: مالك اشتر برود. آنها گفتند: نه، آن را هم قبول نداريم. خودشان آمدند يك آدم كودن احمقى كه حتى تمايلات ضدعلى داشت يعنى ابوموسى اشعرى را انتخاب كردند. ابوموسى آمد و آن جريان مفتضح رسوا اتفاق افتاد.
اينجا بود كه فهميدند اشتباه كردهاند، ولى باز اشتباه خودشان را بهطور ديگرى توجيه كردند. نگفتند از اول ما اشتباه كرديم كه دست از جنگ برداشتيم. نگفتند كه ما اشتباه كرديم كه ابوموسى را انتخاب كرديم. گفتند اشتباه ما در اين بود كه ما حكميت را قبول كرديم و قبول حكميت كفر است، داورى كردن انسان كفر است چون «لا حُكْمَ الّا لِلَّه» حكم مال خداست. دائماً مىگفتند اين كار غلط بود، اين كار كفر بود، اسْتَغْفِرُ اللَّهَ رَبّى وَ اتوبُ الَيْه. آمدند سراغ على عليه السلام كه تو هم بايد توبه كنى.
حضرت فرمود: حكميت كار غلطى بود و شما كرديد، ولى كفر نيست. گفتند: نه، حكميت كفر است و بايد توبه كنى. حضرت هم اين كار را نكردند. آنها گفتند: «كَفَرَ وَ اللَّهِ الرَّجُلُ» به خدا اين مرد كافر شده، و حكم ارتداد على را صادر كردند. بعد خود اينها ياغى شدند و لذا به نام «خوارج» ناميده شدند. اصول و فروعى براى خودشان ترتيب دادند و فقهى براى خودشان درست كردند.
فقه خوارج فقه مخصوصى است. عقايد فقهىشان بسيار جامد است. گفتند تمام فِرَق اسلامى كافرند غير از ما، و هركسى كه گناه كبيره مرتكب بشود كافر است. يك فقه به اصطلاح مضيق، تنگ و تاريك به وجود آوردند. به همين دليل اينها بعدها منقرض شدند، چون اساساً فقه اينها فقه عملى نبود. نمىشد جامعهاى خود را پايبند به اين فقه بكند و بتواند به زندگى خود ادامه بدهد. البته اينها سالها وجود داشتند و با خلفاى بعد هم مخالفت كردند، چون با تمام خلفا مخالف بودند. با عثمان خوب نبودند، مىگفتند عثمان نيمه اول عمرش خوب بود، نيمه دومش بد. با على خوب نبودند، مىگفتند اوايل خوب بود ولى بعد آن وقتى كه تن به حكميت داد- العياذ باللَّه- كافر شد. با معاويه براستى دشمن بودند. معاويه را از على هم بدتر مىدانستند، و بعد هم با تمام خلفا بد بودند و با همه جنگيدند تا بالاخره منقرض شدند.
خوارج از نظر على عليه السلام
خوارج به تعبير اميرالمؤمنين سوء نيت نداشتند، كج سليقه بودند، جمود فكرى داشتند. در نهج البلاغه حضرت مىفرمايد: لاتَقْتُلُوا الْخَوارِجَ بَعْدى، فَلَيْسَ مَنْ طَلَبَ الْحَقَّ فَاخْطَأَهُ كَمَنْ طَلَبَ الْباطِلَ فَادْرَكَهُ «1»
(مقايسه مىكرد ميان خوارج و اصحاب معاويه) فرمود: بعد از من خوارج را نكشيد، اينها با اصحاب معاويه خيلى فرق دارند، اينها دنبال حق هستند ولى احمقند، اما آنها از اول دنبال باطلند و به آن هم رسيدند. جمله ديگرى حضرت درباره اينها دارد كه خيلى عجيب است، مىفرمايد: فَانّى فَقَأْتُ عَيْنَ
الْفِتْنَةِ وَ لَمْ يَكُنْ لِيَجْتَرِئَ عَلَيْها احَدٌ غَيْرى. اين را همه نوشتهاند كه اين جمله را حضرت بعد از فراغ از كشتن خوارج فرموده است. فرمود: من بودم كه چشم فتنه را از سرش درآوردم، غير از من احدى جرأت اين كار را نداشت. و راست است.
ما اگر بخواهيم در يك موضوع خدا را شكر بكنيم كه در زمان على نبوديم، حق داريم براى اينكه اگر در آن زمان مىبوديم آنقدر ايمان نداشتيم كه در آن موضوع ثابت قدم بمانيم. ممكن است ما اگر در زمان على عليه السلام بوديم در جنگ جمل شركت مىكرديم، در جنگ صفين هم شركت مىكرديم ولى باور نكنيد اگر ما با على مىبوديم جرأت مىكرديم كه در جنگ خوارج هم شركت بكنيم براى اينكه آنجا على به جنگ كسانى رفت كه «قائِمُ اللَّيْلِ وَ صائِمُ النَّهار» بودند، يعنى مردمانى كه از سر شب تا صبح عبادت مىكردند و روزها روزهدار بودند و در پيشانى آنها آثار سجده بود: جِباهاً قَرِحَةً پيشانيهايى كه از بس سجده كرده بودند قرحهدار شده بود.
چه كسى جرأت داشت با اينها بجنگد؟! فقط على مىتوانست چون به ظاهر نگاه نمىكرد، با اينكه على اقرار مىكند كه اينها مردمانى متظاهر و دروغگو نبودند. عمده اين است. اگر منافق مىبودند مهم نبود ولى خير، اينها شبها نماز مىخواندند و روزها روزهدار بودند اما وجودشان براى اسلام خطر است، جامدهايى هستند كه براى اسلام ضررشان از دشمنان اسلام بيشتر است. و اگر على در آن روز شمشير به روى خوارج نكشيده بود و اگر شخصيت على نبود و آن نصوصى كه پيغمبر درباره على كرد و اگر آن مقام على، ايمان على، زهد و تقواى على نبود، بعد از على هم هيچ خليفهاى قدرت نداشت با خوارج بجنگد، هيچ سربازى جرأت نمىكرد به جنگ خوارج برود. ولى چون على پيشقدم شده بود، آنها هم با خوارج مىجنگيدند؛ مىگفتند اينها كسانى هستند كه على با اينها جنگيده است، اگر جنگيدن با اينها خلاف حق بود على با اينها نمىجنگيد.
نوشتهاند كه يك شب حضرت در ميان كوچه و بازار با يكى از اصحاب عبور مىكرد. يك وقت زمزمه سوزناك دلربايى از قرآن شنيدند كه اين آيه را مىخواند:
امَّنْ هُوَ قانِتٌ اناءَ اللَّيْلِ ساجِداً
كسى كه همراه حضرت بود پاهايش خشك شد،
گفت: اين چه مرد سعادتمندى است! خوشا به حال او!
حضرت فرمود: خير، غبطه به حال او نخور. قصه گذشت. بعد از مدتى كه جريان خوارج پيش آمد، اتفاقاً همان شخص خدمت حضرت بود. در ميان كشتگان عبور مىكردند. به جنازه مردى رسيدند. حضرت به آن شخص صحابى فرمود: اين همان مردى است كه آن شب تلاوت قرآن مىكرد.
عقيده اينها در باب امر به معروف و نهى از منكر اين بود كه تقيّه به معناى تاكتيك به كار بردن لزومى ندارد. اين منطق را كه ما داريم كه بايستى عقل را دخالت داد و فكر سود و ضرر را كرد و اگر ديدى سودش از ضررش زيادتر است اقدام كن، خوارج مىگفتند اينجور نيست، بايد امر به معروف و نهى از منكر بكنيم هرجور كه بشود. يك نفر تنها مىآمد در حضور يك خليفه سفّاك مانند عبد الملك مىايستاد با علم به اينكه يك پول اثر نمىبخشد، با علم به اينكه اين حرفى كه مىزند ممكن است باعث كشته شدنش بشود و هيچ فايدهاى هم ندارد. به او فحش مىداد و بعد هم كشته مىشد و تمام مىشد. على سبب انقراض آنها شد. بزرگترين علت انقراض آنها اين بود كه منطق را در كار خودشان بالاخص در امر به معروف و نهى از منكر دخالت نمىدادند و حال آنكه بايد منطق را دخالت داد.
اولين جريان جمودى كه در دنياى اسلام پيش آمد همين جمودى است كه اينها به خرج دادند. اگر بخواهيد بفهميد جمود با دنياى اسلام چه كرده است، همين موضوع را در نظر بگيريد كه على بن ابيطالب را چى كشت؟ يك وقت مىگوييم على را كى كشت و يك وقت مىگوييم چى كشت؟ اگر بگوييم على را كى كشت؟
البته عبد الرحمن بن ملجم، و اگر بگوييم على را چى كشت، بايد بگوييم جمود و خشك مغزى و خشكه مقدسى. همينهايى كه آمده بودند على را بكشند، از سر شب تا صبح عبادت مىكردند. واقعاً خيلى تأثرآور است. على به جهالت و نادانى اينها ترحم مىكرد، تا آخر هم حقوق اينها را از بيت المال مىداد و به اينها آزادى فكرى مىداد. بالاخره توطئه چيدند كه سه نفر را از بين ببرند، همان جريان توطئهاى كه مىدانيد. تنها كسى كه موفق شد، عبد الرحمن بود و البته او از ديگران هم كمك گرفت.
ابن ابى الحديد مىگويد: اگر مىخواهيد بفهميد كه جمود و جهالت چيست، به اين نكته توجه كنيد كه اينها وقتى كه قرار گذاشتند اين كار را بكنند، مخصوصاً شب نوزدهم رمضان را انتخاب كردند. گفتند: ما مىخواهيم خدا را عبادت بكنيم و چون مىخواهيم امر خيرى را انجام بدهيم، پس بهتر اين است كه اين كار را در يكى از شبهاى عزيز قرار بدهيم كه اجر بيشترى ببريم.
در شب نوزدهم ماه مبارك رمضان آن كارى را كه نبايستى بكنند، كردند.
** مجموعه آثار شهيد مطهري ، جلد 21 ، صفحه 88 تا 93 **