بار دیگران بگردان سبک هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد . در راه پیرمردی را دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل می کند. لنگ لنگان قدم بر می داشت و سخت نفس نفس می زد.
پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت : ای مرد مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی می بری و خود به رنجوری و تن آزاری می اندازی.هر کسی را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن .آیا آن سان فقیری که گاری برای حمل بار نتوانی تدارک کنی یا از بخل از خرید گاری خود داری می کنی.
پیرمرد خند ه ای کرد و گفت : اعلی حضرت، این گونه هم که فکر می کنی نیست . به آن طرف جاده نگاه کن. چه می بینی؟
پادشاه: پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است .
پیرمرد: می دانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتراست؟
پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد .
پیرمرد : اعلی حضرت آن گاری مال من و آن مرد هم ولایتی من است.او گاری نداشت و هر شب فقر و گریه ی کودکانش مرا غمگین می ساخت چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند معاش خود را نیکوتر تامین نماید. پس رنج بار سنگین را تحمل می کنم تا لختی او و خانواده اش را در آسایش ببینم و همین ، بار سنگین را بر من آسان می سازد.
منبع : http://social.tathir.net/view/post:9838 -- با اصلاح وتغییر
* با تشكر از ارسال كننده : آقاي مهندس سعيد رحيمي * |