«و اعلم یقیناً أنّک لن تَبلُغَ أمَلَکَ، و لَن تَعدُوُ اجلک، و أنّک فی سبیل مَن کان قبلک فَخَفَّض فی الطلب، و أجمِل فی المُکتَسَب، فإنّه ربّ طلب قَدجَرَّ إلی حرب، فلیس کُلَّ طالبٍ بَمرزوقٍ، و لا کُلُّ مُجمَلٍ، بمحرومٍ. و أکرِم نَفسَکَ عَن کُلَّ دَنِیَّه و اِن ساقَتکَ إلی الرّغائِبِ، فإنّک لَن تعتاضَ بما تَبذُلُ مِن نفسک عوضاً. و لا تکن عَبدَ غیرک و قَد جعلک اللهُ حُرّاً. و ما خَیرُ خَیرٍ لا یُنالُ الّا بِشَرٍّ و یُسرٍ لا یُنالُ الا بُعسرٍ؟! و إیّاک اَن تُوجِفَ بکَ مَطایا الطّمَعِ، فَتُورِدَکَ مناهل الهلکه...»1
شرح گفتار
امیر بیان علی (علیه السلام) در این بخش از کلام زیبا و حکیمانه ی خویش خطاب به فرزند دلبندش امام حسن مجتبی (علیه السلام) می فرماید: «به یقین بدان که تو به همه ی آرزوهای خود نخواهی رسید، و تا زمان مرگ بیشتر زندگی نخواهی کرد، و بر راه کسی می روی که پیش از تو می رفت، پس در به دست آوردن دنیا آرام باش، و در مصرف آنچه به دست آوردی نیکو عمل کن، زیرا چه بسا تلاش بی اندازه برای دنیا که به تاراج رفتن اموال کشانده شد، پس هر تلاشگری به روزی دلخواه نخواهد رسید، و هر مدارا کننده ای محروم نخواهد شد نفس خود را از هرگونه پستی باز دار، هر چند تو را به اهدافت رساند، زیرا نمی توانی به اندازه ی آبرویی که از دست می دهی، بهایی به دست آوری، برده ی دیگری مباش، که خدا تو را آزاد آفرید، آن نیک که جز با شرّ بدست نیاید، نیکی نیست، و آن آسایشی که با سختی های فراوان به دست آید، آسایش نیست. بپرهیز از آنکه مرکب طمع ورزی تو را به سوی هلاکت به پیش راند...»
فرمایش مولای متّقیان علی(علیه السلام) بیانگر آن است که انسان در زندگی باید کاملاً واقع نگر بوده، و با چشمانی باز از بصیرت و آگاهی نسبت به اداره ی امور زندگی اقدام نماید.
با توجّه به کلام گهربار امیر بیان علی(علیه السلام) می توان گفت: آنچه می تواند تعادل زندگی را بر هم زده، و رفاه و آسایش واقعی را نابود و ریشه کن نماید، رفتار حریصانه ی انسان نسبت به دنیا است، رفتاری که در انسان در به دست آوردن دنیا پا را از حدّ اعتدال فراتر گذاشته، و همچون عاشق دلباخته نسبت به دنیا و لذّت های زودگذرش از خود شور و اشتیاق فراوان نشان دهد.
بدیهی است که چنین عملکردی از انسان در صورت تداوم، از او یک موجود طمع کاری می سازد که برای به دست آوردن مال و ثروت بی ارزش دنیا حاضر می شود تن به هر نوع خفّت و خواری دهد.
تجربه ثابت کرده است که انسان های دنیاپرست و فزون طلب، همواره خود را به صاحبان قدرت و ثروت متّصل می کنند، و از این که شب و روز خود را در راه خدمت و نوکری آنها هزینه کنند، هیچ باکی ندارند، چرا که برق اموال و دارایی ثروتمندان آنها را چنان مجذوب خود ساخته که گویی هیچ دغدغه ای در زندگی به غیر از پول و ثروت ندارند.
بی تردید چنین رفتار ناشایستی، آبروی چندین و چند ساله ی انسان را بر باد فنا می دهد، آبرویی که مطابق فرمایش مولای متّقیان علی(علیه السلام) در صورت از دست رفتنش، هیچ چیزی از نظر ارزش و قیمت نمی تواند با آن برابری نموده، و خلأ وجودش را پُر نماید. در روایتی رسول گرامی اسلام(صلی الله علیه و آله) با لحن بسیار تند و شدیدی درباره ی چنین اشخاصی می فرماید: «هر کس ثروتمندی را به طمع دنیا احترام کند و یا او را دوست بدارد، خداوند بر او خشم می گیرد، و همدم قارون در تابوت زیرین آتش خواهد بود.»2
نکته ی حائز اهمیّت در این باره آن است که آنچه می تواند در این دنیا دستگیر انسان باشد و او را از سیل ویرانگر حرص و طمع دنیوی نجات بخشد، توجّه به حقیقت و ماهیت دنیا است.
امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) در بخشی از کلام زیبا و دلنشین خود، دنیا را این گونه معرفی می نماید: «دنیا خانه ای است که نزد خداوند بی مقدار است؛ زیرا که حلال آن با حرام، و خوبی آن با بدی، و زندگی در آن با مرگ، و شیرینی آن با تلخی درآمیخته است، خداوند آن را برای دوستانش انتخاب نکرد، و در بخشیدن آن به دشمنان دریغ نفرمود، خیرِ دنیا اندک، و شر آن آماده و فراهم آمده اش، پراکنده، و ملک آن غارت شده، و آبادانی آن رو به ویرانی نهاده است.»3
مطابق آنچه بیان شد، انسان با یک محاسبه ی دقیق و حساب شده، و دقت و تأمل پیرامون حقیقت دنیا خواهد فهمید که دنیا به هیچ وجه ارزش آن را ندارد که انسان عمر گرانبهای خویش را به پای آن هزینه نموده، و در مقابل، خسارت دنیا و آخرت را به جان خریداری نماید.
اما افسوس که دود طمع و حرص، چشمان دنیا دوستان را آنچنان کور و نابینا ساخته که حقایق را ندیده، و شرافت و بزرگی خویش را در پول و مال اندوزی جستجو می کند. آنها به اندازه ای فریفته ی دنیا و جلوه های به ظاهر زیبایش شده اند که گویا حقیقتی به نام مرگ وجود ندارد و آنها برای همیشه در این دنیا خواهند ماند.
طبیعی که با چنین دیدگاهی انسان به خاطر دنیا تن به ذلّت داده و اهانت و تحقیر دیگران را متوجّه خود سازد.
حال اگر ما به دنبال حفظ عزّت و جایگاه رفیع انسانیت در خود هستیم، باید هرچه سریعتر دست طمع و آز را نسبت به اموال دنیا کوتاه نماییم، و حاجات خویش را از یگانه خالق هستی خواستار باشیم، چرا که تنها اوست که می تواند با قدرت بی نظیر خویش، قفل مشکلات را باز، و درد بی درمان ما را درمان و مداوا نماید. در روایتی چهارمین اختر تابناک آسمان ولایت و امامت این حقیقت را به زیبایی بازگو نموده و در این فرموده است: «من همه خیر را در بریدن طمع از آنچه در دست مردم است دیدم، و هر کس در هیچ چیزی به مردم امیدوار نباشد و امرش را در هر کاری به خدا واگذار نماید، خداوند عزوجل او را در هر چیزی اجابت کند»4
پلیدتر از نجاست سگ!
روزی حاکمی از وزیرش پرسید: چه چیز است که از همه چیزها بدتر و از نجاست سگ پلیدتر است؟!
وزیر در جواب فروماند و از حاکم اجازه خواست تا برای یافتن پاسخ از شهر بیرون رود. در بیابان به چوپانی رسید که گوسفندان را می چراند. پس از احوال پرسی، چوپان را مرد خوش فکری یافت. سؤال حاکم را برای او بازگو کرد و گفت که دنبال مردی عالم و حکیم می گردم که پرسش شاه را پاسخ گوید و جایزه بزرگی را دریافت کند.
چوپان گفت: ای وزیر! حاکم و پرسش او را رها کن، من به تو بشارتی می دهم که بسیار مهمّ است. بدان که پشت این تپه، گنج بزرگی پیدا کرده ام، بیا با هم آن را تصرّف کنیم و در این جا قصری بسازیم و لشکری جمع کنیم و حاکم را از سلطنت خلع کرده و خود جای او بنشینیم! تو حاکم باش و من هم وزیر تو.
وزیر که دیگ طمعش به جوش آمده بود، عقل و هوش از سرش پرید و دست و پایش را گم کرد و گفت: گنج کجا است؟ برویم آن را به من نشان بده.
چوپان گفت: به این شرط می پذیریم که سه مرتبه زبانت را به نجاست سگ من بزنی! وزیر طمع کار پذیرفت و با خود گفت: این جا که کسی نیست تا مرا ببیند، این کار را انجام می دهم و وقتی گنج را تصاحب کردم، انتقامم را از چوپان می گیرم و او را می کُشم. سپس وزیر سه مرتبه زبان خود را به فضله ی سگ زد و بعد پرسید: حالا بگو گنج کجا است؟!
چوپان خندید و گفت: اکنون برگرد و به شاه بگو: آنچه از نجاست سگ پلیدتر است، طمع و طمع کاری است. 5
پی نوشت ها :
1- فرازی از نامه ی 31 نهج البلاغه، ص 532، ترجمه ی محمّد دشتی
2- ثواب الأعمال، ترجمه ی انصاری، ص555
3- فرازی از خطبه ی 113 نهج البلاغه، ص216، ترجمه ی محمّد دشتی
4- کافی، ج3، ص382
5- برگرفته از کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی، نوشته ی محمّدحسین محمّدی، حکایت 298
منبع: تبیان