توی اتاقم تو بیمارستان نشسته بودم و منتظر بودم که بیمارم بیاد تو . بعداز چند لحظه بیمار وارد اتاق شد و شروع کردم باهاش صحبت کردن . هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای داد وفریاد ،تمرکزمو به هم ریخت. از بیمارم عذرخواهی کردم واومدم بیرون . نگاه کردم دیدم اون طرف درمانگاه دوتا از منشیا دارن با هم بلند بلند حرف می زنن.از منشی ای که نزدیک اتاق من نشسته بود پرسیدم : چی شده؟ صدای داد واسه چیه؟
منشی با ناراحتی گفت:دکتر مغز واعصاب امروز یه کم دیر اومده ، یه خانومه اون طرف داره خودشو به آب وآتیش می زنه که چون حال شوهرش خوب نیست ، ماشوهرشو اول بفرستیم تو اتاق دکتر .
با حرف منشی کنجکاو شدم ببینم قضیه چیه؟! رفتم اون طرف درمانگاه ، پیش منشی مغزو اعصاب و پرسیدم: چه خبر شده ؟… منشی با چهره ای درهم گفت: مردم پر توقع شدن ، خانومه اومده شوهرشو اول بفرستیم تو…
بهش میگم یعنی چی خانوم،مگه شوهر شما خونش رنگین تراز بقیه اس،برگشته داد میزنه و میگه: بابا ترکش تو سرشه،امانشو بریده،وقتی دردش شروع میشه دیگه نمی تونه تحمل کنه.
من که خیلی ناراحت شده بودم، با صدای آروم تری گفتم:گناه داره، نمیشه حالا زود تر بره، بالاخره جانبازه یه حقی به گردن ما داره….. منشی با عصبانیت گفت: یعنی چی؟جانبازه که باشه،ما تا کی باید ناز اینا رو بکشیم؟ من چرا باید حق مردمو ضایع کنم؟!..
… من که دیگه هیچی به ذهنم نمیرسید و مغزم قفل شده بود،برگشتم یه نگاهی به اون جانباز و خانومش.خانومه که گوله گوله از چشاش اشک می اومد، بلند بلند با خودش حرف می زد و اون جانبازم محکم سرشو تو دستاش گرفته بود و فشار می داد، رفتم نشستم کنار خانومه و واسه اینکه دلداریش بدم، گفتم: آروم باشید خانوم،الان نو بتشون می رسد ، نگران نباشید.
خانومه که انگار تا حالا از ترس دهنشو بسته باشه و حالا یه گوش شنوا پیدا کرده باشد با صدای گرفته گفت:
می بینی به ما چی میگن؟میگن ما حقشونو ضایع می کنیم ، شوهر من رفت که حق مردمو بگیره و اینجوری شد،حالا میگن مگه خونش قرمزتره، مگه با بقیه چه فرقی داره؟…..همین فرقشه،همین درداش، همین زجری که میکشه،همین وضعی که داره سالهاس واسه باوراش،همین مردم،بدون توقع و منت، تحمل می کنه، این فرق نیست؟دوباره رفتم جلو میز منشی و گفتم: بنده خدا راست میگه دیگه.منشی با تندی گفت:شما خودت رو ناراحت نکن،من الان حالیش می کنم.
همون موقع یکی از پرسنل نیروی انتظامی بیمارستان اومد و ایستاد جلوی میز منشی و گفت شما زنگ زده بودین، چی شده؟منشی در حالیکه اون جانباز و خانومشو نشون می داد،گفت:اینا نظم درمانگاهو بهم زدن…
اون جانباز که با چهره ای مشوش وآشفته بلند شد تا توضیح بده چی شده، بعد از چند دقیقه مجبور شد با خانومش با اون پرسنل نیروی انتظامی بره بیرون….
منشی با لبخند پیروزمندانه ای رو کرد به من و گفت:دیدی حل شد.
….. و من با احساسی غریب و غمی پنهان به اتاقم برگشتم.
** با تشكر از ارسال كننده : جناب آقاي علمدار **