احمد یوسف زاده – عراقی ها هر روز صبح دسته ای روزنامه می آوردند داخل اردوگاه، ولی از ۱۴ خرداد تا آن روز که ۱۷ خرداد بود هیچ روزنامه ای نیامده بود . بیش از هفته ای می شد که عکس امام را با سر و ریش نه مثل همیشه مرتب در روزنامه دیده بودیم که احمد آقا با قاشق به ایشان سوپ می خوراندند.
از آن روز به بعد مرتب جلسات دعای توسل برای شفای امام برگزار کرده بودیم و چه اشک ها که به تضرع ریخته بودیم .
ساعت ۳ بعد از ظهر بود . من و علی هادی توی آسایشگاه ۱۳ داشتیم سوره فاطر را حفظ می کردیم . من می خواندم علی حظ می برد ، علی می خواند و من حظ می بردم . آسایشگاه خلوت بود . اسرا داشتند روی حیات قدم می زدند ، لباس می شستند ، بازی می کردند یا ایستاده بودن توی صف دستشویی .
“فرشید فتاحی” با چشمان اشک آلود و گلوی بغض گرفته از بیرون آمد و نشست کنار دستمان . داشت از غصه منفجر می شد . گفت : بچه ها روزنامه اومده . توش نوشته امام فوت کرده !
دست و پایم بی حس شد . بدنم داغ شد و لایه ای عرق نشست روی پیشانیم . دست های علی شروع کردند به لرزیدن . فرشید بغضش را ترکاند و زد زیر گریه . یکی دیگر از بچه ها آمد داخل و در حالی که آهسته آهسته گریه می کرد رفت گوشه ای نشست و زانوی غم در بغل گرفت . اسرا یکی یکی بر سر زنان می آمدند داخل . های و هوی روی زمین بازی یک دفعه خاموش شد . دنیا انگار داشت تمام می شد . هر کار می کردم که این خبر هولناک را باور کنم نمی توانستم . روزنامه الثوره عراق تیتر زده بود « مات الخمینی و بدوا الحراس یتجولون فی شوارع تهران » . خمینی مرد و پاسدارها در خیابان های تهران مشغول گشت زنی هستند »
حتی با دیدن این تیتر هم نمی توانستم حقیقت را بپذیرم . به زودی مراسم عزاداری با صدای حزین علی لو اسیر زنجانی در آسایشگاه ما که پنجره نداشت و در گوشه اردوگاه بود و نگهبان ها کمتر به آن طرف می آمدند شروع شد .
علیلو با همان سینه پر درد و صدای غمبار شروع کرد به خواندن :
ای کاروان آهسته ران کارام جانم می رود
آن دل که با خود داشتم با دل ستانم می رود
آسایشگاه رفت روی هوا . به جرات می گویم ، مادر بچه مرده آنطور که اسرا از دل ضجه می زدند ، گریه نمی کند . همه چیز انگار برایمان تمام شده بود . در آن لحظه انگار رسیده بودیم به آخرین نقطه زندگی . عراقی ها جرات جلو آمدن نداشتند . از دور اوضاع را زیر نظر داشتند . گفته بودند عزاداری ممنوع ولی جلسه ختم قرآن می توانید بگیرید .
روز بعد دو هزار اسیر توی محوطه اردوگاه قدم می زدند در حالیکه هیچ صدایی به گوش نمی رسید . هر کس گوشه ای نشسته بود و آرام آرام اشک می ریخت . من هم کنجی پیدا کردم و اشک ریختم . خواندم :
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت
** با تشكر از ارسال كننده : جناب آقاي علمدار **