تا کی به درِ مسجد و میخانه نشینم
زان پرده برون آی ، که رخسار ببینم
یومیّه به دنبال توام ، گمشده ی جان
هر شام عرقِ سرد ، نشیند به جبینم
آنگاه ، تو گویی که دل آزرده نباشم
از دوری تو ، پاک برآشفته ترینم
دیدی به خیابان زدم و بر همه گفتم
هیهات ، که یار دگری جز تو گزینم
هر جا که نشانت برسد ، پا به رکابم
گاهی به یسارم ز پی ات ، گه به یمینم
دیوانه منم من ، که ندانم به چه حالم
در وجد تو شادم ، ز فراق تو غمینم
عمری است به شوق قدمت چشم به راهم
ساحر نه ای امّا ، بربودی دل و دینم
بهر فرج ات ، دستِ دعا باز نمودم
یک سر به هوا گشتم ، اگر پا به زمینم
با خاطر آسوده بگویم که حبیبا
راه دگری غیرِ طریقت نگزینم
زین قال و مقالم ، نکند خرده بگیری
هر آینه با حال و هوای تو عجینم
زان پیشتر امّا به وصالت چو رسیدند
انصاف نباشد که جمال تو نبینم
آنقدر ، ز اوصاف کمالت بنویسم
یا جان بدهم یا ز رُخت بوسه بچینم
این ضعفِ کلامم ننویسی به حسابم
در حسرت دیدار تو شیداتر از اینم
هرگز نشدی غافل از آوای درونم
تصدیق نمایی سخنم را ، به یقینم
در ظلّ عنایات تو جز خیر ندیدم
ماجور از اینم که یکی هست مُعینم
من تابع محض توام ای یوسف زهرا (س)
گفتی که چنان باش نگفتم که چنینم
بیش از دگران مشیِ (مهاجر) بشناسی
پیوسته همین بودم و تا هست همینم
** علی اکبر پورسلطان ( مهاجر ) **
( استفاده با ذکر منبع بلامانع است )