دکتر سینگر در حالی که در خیابون شماره 5 نیویورک قدم می زنه (یکی از با کلاس ترین منطقه های آمریکا) می رسه به یه کفش فروشی. پشت ویترین کفش فروشی تعدادی کفش می بینه که قیمت هر کدومشون از مبلغ اجاره خونه ی یک فرد عادی آمریکایی بیشتره.

دکتر سینگر می گه: "سی سال پیش یه مقاله نوشتم که در اون مقاله یک سوال ساده مطرح کرده بودم: تصور کنین دارین از کنار یه برکه رد می شید و عمق آب برکه تا زانو یا کمر شماست. در همین حین متوجه می شین که بچه ای در آب برکه در حال دست و پا زدن و غرق شدنه . شما به اطراف نگاه می کنین و متوجه می شین که پدر و مادر بچه یا هیچ کس دیگری برای نجاتش حضور نداره و فقط شما هستین که می تونید جون این بچه رو نجات بدید. البته برای نجات دادن بچه هیچ خطری شما رو تهدید نمی کنه. تنها مشکل شما اینه که یه جفت کفش بسیار ارزشمند پاتون هست (با اشاره به کفش های پشت ویترین). و اگر اقدام به نجات بچه بکنید، کفشتون از بین می ره..."
سینگر می گه: "خوب، واضحه هر موقع این مثال رو برای مردم می زنم، همه بلافاصله می گن: این جا دیگه کفش ها مهم نیست. هر کسی وظیفه داره این بچه رو نجات بده. این واضحه"
"و من در جواب می گم: بسیار خوب، با شما موافقم. بیاین یک لحظه بیشتر فکر کنیم؛ در دنیای امروز، می دونین که اگر به قیمت این کفش ها (پشت ویترین) به سازمان های جهانی حمایت از فقرا کمک کنین، و یا حتی خودتون مبلغ رو به دست یک کودک فقیر برسونید، می تونید جون یک یا چند بچه رو نجات بدید. همون طور که می دونین سالیانه هزاران کودک به دلیل مشکلات پیش پا افتاده مثل نداشتن آب آشامیدنی جون خودشون رو از دست می دن. به جای خریدن این کفش شما می تونید جون یک بچه رو نجات بدید."
...
و دکتر سینگر ادامه می ده: "و به همین دلیل من دوست دارم در خیابون شماره 5 نیویورک قدم بزنم و در مورد فلسفه اخلاق فکر کنم."
نتيجه : هیچ وقت از افرادی که خیلی خرج خودشون می کردن و "با کلاس" بودن خوشم نمی اومده. همیشه احساس می کردم مغز و قلبشون پوکه، و می خوان این پوکی رو با بلوز و شلوار و کفش "با کلاس" بپوشونن. در ذهن من، یقینا "با کلاس" بودن نکوهیدست.
** با تشكر از ارسال كننده : جناب آقاي سعيد رحيمي **