سگي كه معلم من شد!! معلم های زیادی داشته ام كه هركدام چیزی را به من آموختند و مرا تا همیشه قدرشناس خود كردند. چطور است آن معلمی كه به من قدر شناسی آموخت را به تو معرفی كنم ؟!
سالها پیش مدتی را در جایی بیابان گونه به سربردم و عزیزی چهار دیواری خود را در آن بیابان در اختیار من قرار داد. یك محوطه بزرگ با یك سرپناه و یك سگ. سگ پیر و قوی هیكلی كه برای بودن در آن محیط خلوت و ناامن دوست مناسبی به نظر می رسید.
ما مدتی با هم بودیم و من بخشی از غذای خود را با او سهیم می شدم و او مرا از دزدان شب محافظت می كرد تا روزی كه آن سگ بیمار شد. به دلیل نامعلومی بدن او زخم بزرگی برداشت و هر روز عود كرد تا كرم برداشت. دامپزشك، درمان او را بی اثر دانست و گفت كه نگهداری او بسیار خطرناك است و باید كشته شود!
صاحب سگ نتوانست این كار بكند. از من خواست كه او را از ملك بیرون كنم تا خود در بیابان بمیرد و من او را بیرون كردم! ابتدا مقاومت می كرد ولی وقتی دید اصرار دارم رفت و هیچ نشانی از خود باقی نگذاشت.
مدتها او را ندیدم. تا اینكه روزی برگشت! از سوراخی مخفی وارد شده بود، این راه اختصاصی او بود. بدون آن زخم وحشتناك. او زنده مانده بود و برخلاف همه قواعد علمی هیچ اثری از آن زخم باقی نمانده بود!! نمی دانم چكار كرده بود و یا غذا از كجا تهیه كرده بود. اما فهمیده بود كه چرا باید آنجارا ترك می كرده و اكنون كه دیگر بیمار و خطرناك نبود و بازگشته بود.
در آن نزدیكی چهار دیواری دیگری بود كه نگهبانی داشت و چند روز بعد از بازگشت سگ، آن نگهبان را ملاقات كردم و او چیزی به من گفت كه تا عمق وجودم را لرزاند :
او گفت كه سگ در آن اوقاتی كه بیرون شده بود هر شب می آمده پشت در و تا صبح نگهبانی می داده و صبح پیش از اینكه كسی متوجه حضورش بشود از آنجا می رفته. هرشب ...!
من نتوانستم از سكوت آن بیابان چیزی بیاموزم اما عشق و قدرشناسی آن سگ و بیكرانگی قلبش مرا در خود خرد كرد و فروریخت. آن سگ همیشه از معلم های من خواهد بود!
معلم من آن كسی است كه به من آموخت كه چگونه از همه بیاموزم.
** با تشكر از ارسال كننده ، ريحانه خانم ** |