غمزه دوست( غزلي از امام خميني) جز سر كوى تو اى دوست، ندارم جايى
در سرم نيست، بجز خاك درت سودايى
بر در ميكده و بتكده و مسجد و دير
سجده آرم كه تو شايد، نظرى بنمايى
مشكلى حل نشد از (مدرسه) و صحبت شيخ
غمزه اى تا گره از مشكل ما بگشايى
اين همه ما و منى، صـوفى درويش نمود
جلوه اى تا من و ما را ز دلم بزدايى
نيستم، نيست، كه هستى همه در نيستى است
هيچم و هيچ كه در هيچ نظر فرمايى
پى هر كس شدم، از اهل دل و حال و طرب
نشنيدم طرب از شاهد بزم آرايى
عاكف درگه آن پرده نشينم، شب و روز
تا به يك غمزه او، قطره شود دريايى
|