مرد مسنی به همراه پسر ۲۵ساله اش در قطار نشسته بود.وقتی بقیه ی مسافران در صندلی خود مستقر شدند،قطار شروع به حرکت کرد.
به محض حرکت قطار،پسر۲۵ساله که کنار پنجره نشسته بود،هیجان زده شد.دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت ها حرکت می کنند.
پیرمرد با لبخند هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار آن مرد جوان،زوج جوانی نشسته بودند که حرف های پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه ی پنج ساله رفتار می کرد،متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن.دریاچه،حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.
زوج جوان به پسر با دلسوزی نگاه می کردند.باران شروع شده بود.چند قطره روی دست مرد جوان چکید.او با لذت آن را لمس کرد و چشم هایش رابست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می بارد،آب روی دستان من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!
پیر مرد جواب داد: ما داریم از بیمارستان برمی گردیم.امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند.
نوشته : مسعود لعلی
نتیجه گیری اخلاقی : حقایق آن طور که در ظاهر دیده می شوند نیستند.
شکافتن اتم آسان تر از شکستن پیش داوری هاست.«آلبرت انیشتین»
( با تشکر از ارسال کننده : خانم الف مسلم خانی )