خدا کجا نیست؟ مسافری بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستای ملانصرالدین رسید و در زیر درختی مشغول به استراحت شد.او پاهای خود را دراز کرده و دستانش را در زیر سرش قرار داده بود.
ملا با مشاهده ی او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید: تو دیگر چه کافری هستی!
مرد مسافر که آرامش خود را از دست داده بود،جواب داد: چرا به من ناسزا می گویی؟ به چه دلیل گمان می کنی که من کافر و گستاخ هستم؟
ملا جواب داد: تو با گستاخی دراز کشیده ای ، در صورتی که پاهایت به سمت مکه قرار دارند و به همین دلیل به خداوند توهین کرده ای.
مسافر دوباره دراز کشید و در حالی که چشم های خود را می بست گفت: لطفا اگر می توانی ، مرا به طرفی بچرخان که خداوند در آن جا نباشد.
** ارسال كننده : خانم الف ؛ مسلم خاني **
|