ابراهيم ادهم [caption id="attachment_11646" align="aligncenter" width="360" caption="سنگ قبر ابراهيم ادهم در روستاي مزار شاه راور"][/caption]
كمال آسودگي
ابراهیم ادهم شاهزاده بود، روزی سر از پنجره قصر خود بیرون کرد، ناگاه چشمش به فقیری افتاد که در سایه قصر او نشسته و به خوردن نان مشغول است. وقتی از خوردن نان فارغ شد، آبی آشامید و در کمال آسودگی و راحتی خوابید.
ابراهیم با خود گفت : دنیا و سلطنت را برای چه می خواهم در حالی که نفس به این مقدار کم قانع است.آنگاه از قصر خود بیرون آمد و به ریاست و سلطنت پشت پا زد و به سیاحت پرداخت.
(منتخب التواریخ ص393)
حکایتی از دوران جوانی ابراهیم ابن ادهم "مرغ مأمور!"
روزي ابراهيم ادهم، با لشكر خود براي شكار، روانه صحرا شد و در محلي فرود آمد، تا براي خوردن غذا آماده شوند. در سفره اي كه چيده شد يك بزغاله بريان قرار داشت. هنگامي كه آن را در سفره گذاشتند ناگهان مرغي روي سفره نشست و مقداري از گوشت بزغاله را برداشت و پريد.
ابراهيم گفت: دنبال آن مرغ برويد و ببينيد با آن گوشت چه مي كند؟ در آن محل كوهي وجود داشت، كه مرغ پشت آن كوه، بر زمين نشست. افراد ابراهيم دنبال مرغ را گرفتند و ديدند پشت آن كوه، مردي را محكم بسته اند و مرغ گوشت را با منقارش در دهان او مي گذارد.مرد را پيش ابراهيم آوردند و او حكايت خود را چنين گفت: يك هفته پيش كه در حال عبور از اين محل بودم، عده اي مرا گرفتند و دست و پايم را بستند. در اين مدت خداوند اين مرغ را مأمور كرده تا برايم غذا بياورد. او حتي آب هم برايم فراهم مي كند.»
[caption id="attachment_11647" align="alignleft" width="270" caption="آرامگاه ابراهيم ادهم"][/caption]
ابراهيم با شنيدن سخنان مرد، شروع به گريستن كرد و گفت: «در صورتي كه خداوند، ضامن روزي بندگان است و حتي در چنين مواقعي به بندگانش روزي مي رساند، چه نيازي است به اين همه سلطنت و خدم و حشم؟» ابراهيم پس از اين واقعه، از سلطنت دست كشيد و در صفاي باطن و رياضت عملي به مرتبه اي بلند رسيد.
منبع : www.ravarinter.com |