كلّه ی گرگ/داستان کوتاه شير، سلطان جنگل پير شده بود، ديگر توان شكار نداشت، به علت بيماري قادر نبود از جاي خود برخيزد.
هر روز ميديد كه گرگ يك گوسفند شكار ميكند، روباه هم خروسي شكار كرده با خود ميآورد، تصميم گرفت با اين دو شكارچي دوست شود.
روزي گرگ و روباه را نزد خود فرا خواند و گفت: دوستان من، ما هر سه ميتوانيم با هم صميمي باشيم، هر چه داريم دوستانه با هم بخوريم گرگ و روباه قبول كردند هر روز گوسفند و خروس خود را نزد شير پير برده و دوستانه ميخوردند.
پس از مدتي شير ناتوان جاني گرفت و حركتي به خود داد به طوري كه توانست گاوي شكار كند، صبر كرد تا گرگ و روباه شكارهاي خود را آوردند.
شير زورمند رو به گرگ كرده و گفت: بلند شو شكارها را قسمت كن، گرگ گفت: قربان امروز هر سه ما شكار داريم شما گاو خود را ميل كنيد من گوسفند را ميخورم و روباه خروس را ميخورد، شــير از شدت عصــبانيت بلند شــد كله گرگ را كند و رو به روباه كرد و گفت: بــلند شو شكارها را تقسيم كن روباه همانطور كه ميلرزيد گفــت: تقسيم يعني چه شما خروس را صبحانه گاو را نهار و گوسفند را شام ميل كنيد.
شير گفت آفرين بر تو تقسيم به اين خوبي را از كجا ياد گرفتي روباه گفت: از كله گرگ.
ارسال کننده: محمد كشاورزي آزاد
منبع : روزنامه اطلاعات
|