مفضل بن عمر جعفى بعد از آن كه از انجام نماز عصر در مسجد پيغمبر فارغ شد، همان جا در نقطهاى ميان منبر رسول اكرم و قبر آن حضرت نشست و كم كم يك رشته افكار، او را در خود غرق كرد، افكارش در اطراف عظمت و شخصيت عظيم و آسمانى رسول اكرم دور مىزد.
هرچه بيشتر مىانديشيد بيشتر بر اعجابش نسبت به آن حضرت مىافزود. با خود مىگفت با همه تعظيم و تجليلى كه از مقام والاى اين شخصيت بىنظير مىشود، درجه و منزلتش خيلى بيش از اينهاست. آن چه مردم از شرف و عظمت و فضيلت آن حضرت به آن پى بردهاند، نسبت به آن چه پى نبردهاند بسيار ناچيز است.
مفضل غرق در اين تفكرات بود كه سر و كله ابن ابى العوجاء، مادى مسلك معروف، پيدا شد و آمد و در كنارى نشست. طولى نكشيد يكى ديگر از هم فكران و هم مسلكان ابن ابى العوجاء وارد شد و پهلوى او نشست و با هم به گفتگو پرداختند.
در آن تاريخ كه آغاز دوره خلافت عباسيان بود، دوره تحول فرهنگى اسلامى بود. در آن دوره خود مسلمانان برخى رشتههاى علمى تأسيس كرده بودند. نيز كتبى در رشتههاى علمى و فلسفى از زبانهاى يونانى و فارسى و هندى ترجمه كرده يا مشغول ترجمه بودند. نخلهها و رشتههاى كلامى و فلسفى به وجود آمده بود. دوره، دوره برخورد عقايد و آراء بود. عباسيان به آزادى عقيده- تا آن جا كه با سياست برخورد نداشت- احترام مىگذاشتند. دانشمندان غيرمسلمان، حتى دهريين و ماديين كه در آن وقت به نام «زنادقه» خوانده مىشدند، آزادانه عقايد خويش را اظهار مىداشتند. تا آن جا كه احيانا اين دسته در مسجد الحرام كنار كعبه، يا در مسجد مدينه كنار قبر پيغمبر، دور هم جمع مىشدند و حرفهاى خود را مىزدند. ابن ابى العوجاء از اين دسته بود.
در آن روز او و رفيقش هر دو، با فاصله كمى وارد مسجد پيغمبر شدند و پيش هم نشستند و به گفتگو پرداختند، اما آن چنان دور نبودند كه مفضل سخنان آنها را نشود.
اتفاقا اولين سخنى كه از ابن ابى العوجاء به گوش مفضل خورد، درباره همان موضوعى بود كه قبلا مفضل در آن باره فكر مىكرد، درباره رسول اكرم بود. او به رفيق خود گفت:
عجب كارر اين مرد (پيغمبر اكرم) بالا گرفت، رسيد به جايى كه كسى از آن بالاتر نرفته!.
رفيقش گفت:
«نابغه بود. ادعا كرد كه با مبدأ كل جهان مربوط است و كارهايى عجيب و خارق العاده هم از او به ظهور رسيد كه عقلها را متحير ساخت. عقلا و ادبا و فصحا و خطبا خود را در برابر او عاجز ديدند و دعوت او را پذيرفتند. بعد ساير طبقات فوج فوج به طرف او آمدند و به او ايمان آوردند. كار به آن جا كشيده كه نام وى همراه با نام ناموسى كه خود را مبعوث از طرف او مىدانست همراه شده است
.
اكنون نام او به عنوان «اذان» در همه شهرها و دهها- كه دعوت او به آن جا رسيده- و حتى در درياها و صحراها و كوهستانها برده مىشود. همه جا شبانه روزى پنج نوبت گوش هر كسى فرياد «اشهد انّ محمداً رسول اللَّه» را مىشنود. در اذان نام اين مرد برده مىشود، در اقامه برده مىشود. به اين ترتيب هرگز فراموش نخواهد شد.
ابن ابى العوجاء گفت: «در اطراف محمد بيش از اين بحث نكنيم، من هنوز نتوانستهام معماى شخصيت اين مرد را حل كنم. بهتر است بحث را در اطراف مبدأ اول و آغاز هستى كه محمد پايه دين خود را بر آن گذاشت دنبال كنيم.» آنگاه ابن ابى العوجاء برخى در اطراف عقيده مادى خود- مبنى بر اين كه تدبير و تقديرى در كار نيست، طبيعت قائم به ذات است، ازلا و ابدا چنين بوده و خواهد بود- صحبت كرد.
همين كه سخنش به اين جا رسيد، مفضل ديگر طاقت نياورد، يك پارچه خشم وبغض شده بود، مثل توپ منفجر شده فرياد برآورد: «دشمن خدا! خالق و مدبر خود را كه تو را به بهترين صورت آفريده انكار مىكنى؟! جاى دور نرو، اندكى در خود و حيات و زندگى و مشاعر و تركيب خودت فكر كن تا آثار و شواهد مخلوق و مصنوع بودن را دريابى.»
ابن ابى العوجاء كه مفضل را نمىشناخت، پرسيد:
تو كيستى و از چه دستهاى؟ اگر از متكلمينى، بيا روى اصول و مبانى كلامى با هم بحث كنيم. اگر واقعا دلائل قوى داشته باشى ما از تو پيروى مىكنيم. و اگر اهل كلام نيستى كه سخنى با تو نيست. اگر هم از اصحاب جعفربن محمدى، كه او با ما اينجور حرف نمىزند، او گاهى بالاتر از اين چيزها كه تو شنيدى از ما مىشنود، اما هرگز ديده نشده از كوره در برود و با ما تندى كند. او هرگز عصبى نمىشود و دشنام نمىدهد. او با كمال بردبارى و متانت سخنان ما را استماع مىكند. صبر مىكند ما آن چه در دل داريم بيرون بريزيم و يك كلمه باقى نماند. در مدتى كه ما اشكالات و دلائل خود را ذكر مىكنيم، او چنان ساكت و آرام است و با دقت گوش مىكند كه ما گمان مىكنيم تسليم فكر ما شده است. آنگاه شروع مىكند به جواب، با مهربانى جواب ما را مىدهد، با جملههايى كوتاه و پرمغز چنان راه را بر ما مىبندد كه قدرت فرار از ما سلب مىگردد. اگر تو از اصحاب او هستى مانند او حرف بزن.»
مفضل با يك دنيا ناراحتى در حالى كه كلهاش داغ شده بود از مسجد بيرون رفت. با خود مىگفت عجب ابتلايى براى عالم اسلام پيدا شده، كار به جايى كشيده كه زنادقه و دهرى مسلكها در مسجد پيغمبر مىنشينند و بىپروا همه چيز را انكار مىكنند. يك سره به خانه امام صادق آمد. امام فرمود:
مفضل! چرا اين قدر ناراحتى؟ چه پيش آمده؟
- يا ابن رسول اللَّه الآن در مسجد پيغمبر بودم. يكى دو نفر از دهريين آمدند و نزديك من نشستند. سخنانى در انكار خدا و پيغمبر از آنها شنيدم كه آتش گرفتم.
چنين و چنان مىگفتند و من هم اينطور جوابشان را دادم.
- غصه نخور، از فردا بيا نزد من، يك سلسله درس توحيدى برايت شروع مىكنم.
آن قدر در اطراف حكمتهاى الهى در خلقت و آفرينش، در قسمتهاى مختلف، در اطراف جاندار و بىجان، پرنده و چرنده و خوردنى و غيرخوردنى، نباتات و غيره برايت بحث كنم كه تو و هر دانشجوى حقيقت جو را كفايت كند و زنادقه و دهريين را در حيرت فرو برد. فردا صبح منتظرم.
مفضل با يك دنيا مسرت از محضر امام صادق مرخص شد. با خود مىگفت اين ناراحتى امروز من عجب نتيجه خوبى داشت. آن شب خواب به چشمش نيامد. هر لحظه انتظار مىكشيد كى صبح بشود و به محضر امام صادق بشتابد. به نظرش مىآمد كه امشب از هر شب ديگر طولانىتر است. صبح زود خود را به در خانه امام رساند. اجازه خواست و وارد شد. با اجازه امام نشست. بعد امام به طرف اطاقى كه افراد خصوصى را در آن جا مىپذيرفت حركت كرد. مفضل هم با اشاره امام از پشت سر راه افتاد. آنگاه امام كه به روحيه مفضل آشنا بود فرمود:
گمان مىكنم ديشب خوابت نبرده باشد و همهاش انتظار كشيده باشى كى صبح بشود كه بيايى اين جا.
بلى همينطور است كه مىفرماييد.
- اى مفضل! خداوند تقدم دارد بر همه موجودات، اول و آخر موجودات اوست
.
- يا ابن رسول اللَّه، اجازه مىدهيد هرچه مىفرماييد بنويسم، كاغذ و قلم حاضر است
.
- چه مانعى دارد، بنويس.
چهار روز متوالى، در چهار جلسه طولانى، كه حداقل از صبح تا ظهر بود، امام به مفضل درس توحيد القاء كرد و مفضل مرتب نوشت. اين نوشتهها به صورت رسالهاى كامل و جامع درآمد.
كتابى كه اكنون به نام «توحيد مفضل» در دست است و از جامعترين بيانها در حكمت آفرينش است، محصول اين جريان و اين چهار جلسه طولانى است.
منبع : داستان راستان ، استاد شهيد مطهري
(استفاده از اين مطلب بدون ذكر نشاني سايت جايز نيست)