عاقبت بازي / داستان روزي مردي سوار هواپيما شد. او بسيار خسته بود و به محض نشستن چشمانش را بست. مسافر كناري، او را بيدار كرد و گفت: من يك بازي خيلي خوب بلدم. ميخواهي بازي كني؟ مرد دو باره گفت: عذر ميخواهم. من خوابم ميآيد.
مزاحم بلافاصله ادامه داد: بازي بسيار ساده و با مزهاي است. من از شما سؤالي ميپرسم كه اگر نتوانستي به آن جواب دهي 5 دلار به من ميدهي و اگر من نتوانستم به سؤالت جواب دهم، 500 دلار به تو ميدهم. مرد با خود فكر كرد و شرايط بازي را پذيرفت. مزاحم از او پرسيد: فاصله زمين تا ماه چقدر است. مرد بدون معطلي 5دلار از جيبش در آورد و به مزاحم داد.
اكنون نوبت او بود تا سؤالي را مطرح كند. او پرسيد: آن چيست كه در هنگام بالا رفتن از تپه سه پا دارد و موقع بازگشتن چهار پا؟ مزاحم مدتي فكر كرد. از طريق لپ تاپش تمامي فضاي اينترنت را مورد جستجو قرار داد. او ثروتمند بود، تلفن ماهوارهاياش را در آورد و از تمامي دوستان خود نيز سؤال كرد، اما فايدهاي نداشت.
او مجبور شد 500 دلار به مرد بپردازد. مرد پس از گرفتن پول دوباره خوابيد. ديگــر هواپيما در حال فرود آمدن بود. مزاحم مرد را بيدار كــرد و پرسيد، حال به من بگو ببينم كه جواب معمايت چه بود؟ مــرد خوابآلود دوباره يك اسكناس 5 دلاري به مزاحم داد و گفت: من هم نميدانم!
|