من پدر تو هستم ژرالدین، من چارلی چاپلین هستم.
صدای کف زدنهای تماشاگران گاه ترا به آسمانها خواهد برد . برو، آن جا هم برو، اما گاهی نیزبه روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن.
ژرالدین در آن شبها بس قصه ها با تو گفتم اما قصه خود را هرگز نگفته ام، این هم داستانی شنیدنی است. داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز می خواند وصدقه جمع می کرد.
من درد گرسنگی را چشیده ام، من درد بی خانمانی را کشیده ام، و از این بیشترها من درد حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زد اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند، احساس کرده ام با این همه من زنده ام.
نام تو نام من است”چاپلین” با این نام چهل سال بیشتر مردم روی زمین را خندانده ام بیشتر از آن چه آنان خندیدند خود گریستم.
نیمه شب هنگامی که از سالن پرشکوه تئاتر بیرون بیایی آن تحسین کنندگان ثروتمند را یک سره فراموش کن، اما حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل می رساند بپرس، حال زنش را هم بپرس و اگر آبستن بود و پولی برای خرید براي بچه اش نداشت چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار.
به نماینده خودم در پاریس دستور داده ام فقط این نوع خرج های تو را بی چون وچرا قبول کند، اما برای خرج های دیگرت باید صورتحساب بفرستی. گاه به گاه با اتوبوس یا مترو شهر را بگرد، مردم را نگاه کن، زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن و دست کم روزی یک بار باخود بگو ” من هم یکی از آنها هستم ” تو یکی از آنها هستی دخترم ، نه بیشتر، هنر بیش از آن که دو بال پرواز به انسان بدهد، اغلب دو پای او را نیز می شکند.
من خواهم مرد و تو خواهی زیست، امید من آنست که هرگز در فقر زندگی نکنی، همراه نامه یک چک سفید برایت می فرستم، هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر اما همیشه دو فرانک خرج می کنی با خود بگو : ” سومین سکه مال من نیست، این باید مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک نیاز دارد. ” جستجویی لازم نیست، این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت. اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم برای آنست که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان، خوب آگاهم.
من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه به خاطر بندبازانی که از روی ریسمانی نازک راه می روند نگران بوده ام اما این حقیقت را با تو بگویم، دخترم؛ مردمان بر روی زمین استوار بیشتر از بندبازان بر روی ریسمان نا استوارسقوط می کنند، نباید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد. آن شب این الماس ریسمان نا استوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است.
شاید روزی چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول بزند، آن روز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنند.دل به زر و زیور نبند، زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه این الماس بر گردن همه می درخشد اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی با او یک دل باش، به مادرت گفته ام در این باره نامه ای برایت بنویسد، او عشق را بهتر از من می شناسد و او برای تعریف یک دلی شایسته تر از من است.
به خاطر هنر می توان لخت و عریان روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت، اما هیچ چیز و هیچ کس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند. برهنگی بیماری عصر ماست، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده آور می زنم، اما به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری، بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد، مال دوران پوشیدگی، نترس این دهسال ترا پیرتر نخواهد کرد. به هر حال امیدوارم تو آخرین کسی باشی که تبعه جزیره ی لختی ها می شود.
می دانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانی با یک دیگر دارند، با من جنگ کن دخترم، من از کودکان مطیع خوشم نمی آید، با این همه پیش از آن که اشک های من این نامه را تر کند، می خواهم یک امید به خود بدهم، امشب شب نوئل است، شب معجزه است و امیدوارم معجزه ای رخ دهد تا تو آن چه را من به راستی می خواستم بگویم، دریافته باشی. چارلی دیگر پیر شده است.
ژرالدین به زودی به جای جامه های زیبا روزی هم لباس عزا بپوشی و بر سر مزار من بیائی، حاضر به زحمت تو نیستم. تنها گاه گاهی چهره ی خود را در آئینه نگاه کن، آن جا من را نیز خواهی دید،خون من در رگهای توست و امیدوارم حتی آن زمان که خون در رگهای من می خشکد، چارلی را، پدرت را فراموش نکنی.
من فرشته نبودم اما تا آن جا که در توان من بود تلاش کردم که آدمی باشم، تو نیز تلاش بکن.
** با تشكر از ارسال كننده : جناب آقاي سعيد امارم **